كبوتر دومي: بق بقو؟
كبوتر اولي: پَـــ نَ پَـــ قوقولي قوقو
دارم تو خونه رو ترد میل میدوام بابام میاد میگه داری میدویی لاغر کنی...!! پَـــ نَ پَـــ کلاسم دیر شده عجله دارم
از سایت 4shared میخواستم یه فایل دانلود کنم ..... 560 ثانیه صبر کردم بعد پیغام میده : میخوای این فایل رو دانلود کنی ؟ میگم پـَـــ نَ پَـــــ خیلی حال داد یکبار دیگه بشمر من بازم برم قایم شم ..... نیایا
مامانم سفره پهن کرده بود ,بهش گفتم میخوای شام بیاری؟
گفت: پـَــــــــ نَ پَـــــــــ میخوام گلای سفره رو اب بدم
پدربزرگم فوت کرده تو قبرستونیم دوستم زنگ زده میگه کجایی؟ میگم بهشت زهرا ! میگه واسه چی ؟ میگم واسه پدر بزرگم. میگه اِ ؟ فوت کرده ؟ میگم پـَـــ نَ پـَـــــ تمرینی اومدیم مانور بدیم اگه یوخت اتفاقی افتاد هول نشیم...
مادر دانش آموزِ اومده مدرسه....معلم بهش میگه با بچتون ریاضی تمرین کنین....میگه تو خونه؟....پَـــ نَ پــــ تو زمین های خاکی........اکثر قهرمانا از زمین های خاکی شروع کردن
رفتم خونه دیدم ماهی از تنگ افتاده بیرون،داداشم میگه یعنی مرده؟ میگم پـَـَـ نَ پـَـَــ دوگانه سوزش کردم وقتی آب نیست با هوا کار میکنه!!
رفتیم واسه عروسی باغ اجاره کنیم ... یارو میگه جای امن میخای ؟
پَـــ نَ پَـــ یه باغ بده تجاوز خورش خوب باشه مهمونا روش حساب کردن !
رفتم مرغ فروشی به فروشنده میگم بال دارین، میگه بال مرغ؟ پـَـَـ نَ پـَـَــــ بال هواپیما، چندتا کوچه پایین تر سقوط کردیم میخوام درستش کنم
موضوعات مرتبط: پ نه پ! ، ،

امروز میخواستم یه ترفندی یادتون بدم که ماله خود سایت ایرانسله!
هرکی یه شماره ایرانسل داره اگه شمارشو تو این سایت بزنین مدل گوشیه طرف رو میگه!
امتحان کنین خیلی باحاله
در ضمن از این روش میتونین برای دریافت تنظیمات MMS و GPRS روی گوشیتون استفاده کنین
موضوعات مرتبط: ترفند یافتن مدل گوشی ، ،
موضوعات مرتبط: ستاد مبازه با فتنه پ نه پ(جديد جديد) ، ،
اگه پسرا نبودن کی مامانا رو دق می داد؟
اگه پسرا نبودن به کی می گفتن اوا خواهر ؟ اگه پسرا نبودن کی شلوار کردی می پوشید بیاد تو کوچه ؟ اگه پسرا نبودن کی مجنون می شد ؟ اگه پسرا نبودن کی خونه رو می کرد باغ وحش؟ اگه پسرا نبودن تو دانشگاه استاد کیو ضایع می کرد؟ اگه پسرا نبودن کی خالی می بست ؟ اگه پسرا نبودن دخترا به چی می خندیدن؟ اگه پسرا نبودن کی چرت وپرت می گفت ؟ اگه پسرا نبودن کی زورگویی می کرد ؟ اگه پسرا نبودن کی مقنی می شد ؟ اگه پسرا نبودن کی کرم می ریخت ؟ اگه پسرا نبودن کی ابروهاشو بر می داشت ؟ اگه پسرا نبودن دخترا کیو سر کار می ذاشتن؟ اگه پسرا نبودن دخترا کیو تیغ می زدن؟
اگه پسرا نبودن کی اشغالا رو می ذاشت جلوی در؟ هاااااااااا؟
موضوعات مرتبط: اگه پسرا نبودن...! ، ،
باد بزن: زن بادی – زن هوایی – زن خرافاتی – زن الکی خوش.
برزن: ریشه تاریخی کلمه زن – (بر + زن) زن برتر – زن برتر از مرد – تا کنون چنین زنی یافت نشده.
بزنگاه: زن زیبا – (به + زن + نگاه) زنی که باید به او نگاه کرد.
دار زن: زن بی رحم – زنی که دار می زند.
داور زن: زن داور – زنی که داوری می کند یا داوری را میزند.
راهزن: راننده ای که مونث باشد (مثال: راهزن کامیون، راهزن اتوبوس، راهزن وانت، راهزن تاکسی، راهزن موتور؛ راهزن الاغ)
زن بابا: زن برتر از مامان – زن از مامان بهتر.
زن ذلیل: زنی که مرد خود را ذلیل و بیچاره کرده.
زن گرفتن: بدبختی – بیچارگی – بزرگترین اشتباهی که مردها در طول زندگی خود متعدد مرتکب آن میشوند.
زناشویی: کسی که زنان را میشورد – مُرده شور.
زنانه: مختص زنان – موادی که خانمها برای زیبایی از آن استعمال میکنند – لوازم آرایشی.
زنبق: در کتیبه های تخت جمشید به صورت زنبوق به کاربرده شده است – زن بوق –
زنبور: در مصر باستان به زنی که دارای موهای بور و طلایی بوده با نام زنبور یاد شده است.
زنبیل: نیروی امنیتی اجتماعات زنانه – زنی که با بیل دفاع می کند – زن بیل به دست – گاهی در معانی زن کشاورز نیز آمده است.
زنجان: زن خوب – زن نایاب – سرور – همان زن است به شیوه صمیمانه – چیزی که همه مردها مجبورند بگویند.
زنجیر: زنی که مثل جیرجیرک همیشه صدا میکند – زن جیرجیرک صفت.
زنخدان (به فتح ز): زن خندان – زنی که همیشه و در همه حال می خندد.
زندان (به فتح ز): محل اجتماعات بانوان (محل تجمع جنس مؤنث) – عموماً ردیف اول کلاس.
زندان بان (به فتح ز): مرد جاهل – مردی که از زنان دانا مراقبت می کند.
زندانی (به فتح ز): (زن + دانی) زن دانا – به دلیل کمبود این نسل از زن اطلاعات زیادی از آن نداریم.
زنگوله: زنی که به راحتی گول میخورد – یا زنی که به راحتی مردی را گول می زند.
زننده: زن یک دنده – زن لجباز – زنی که روی حرف خود پافشاری می کند.
زنهار: زن حار – زن وحشی
سوءظن: در یونان باستان به صورت سوءزن آمده است – احساسی که خانمها نسبت به شوهرانشان دارند.
شوهر زن: زنی که شوهر خود را می زند – زن بی رحم – توصیه می شود با این زنان هیچگونه رابطه ای برقرار نشود.
شیر زن: شیر ماده – شیر وحشی – زنی با دندان ها و پنجه هایی شبیه به شیر که باید از او اطاعت شود.
ظنین : در متون تاریخی به صورت زنین آمده است – جمع مکسر زن – زنها.
کف زن: زن کار درست – خانمی که همه را در کف می گذارد.
گردن زن: زنی که گردن میزند – بی رحم ترین نوع زن – زن جلّاد.
مازندران: تختخواب – (ما + زن + در آن) جایی که مرد و زن در آن با هم هستند.
مرزنگوش: کاربرد خاصی ندارد اما با توجه به ریشه تاریخی آن (مرد + زن + گوش) نتایج زیر برداشت می شود؛
- مردی که به حرف زنش گوش می کند.
- زنی که گوش مردش را می کشد.
- مردی که گوش زنش گوشواره می کند.
نازنین : مرد – (نا + زن + این / این یارو که زن نیست) – یک نوع فحش رکیک – عبارتی برای تحقیر جنس مؤنث.
همزن: زنی که حال همه ی مرد ها را به هم میزند
موضوعات مرتبط: ادبیات واژه زن در تاریخچه تمدن بشریت! ، ،
موضوعات مرتبط: معنی برخی کلماتي که از زنها میشنوید!!! ، ،
هر كاري جايي دارد:
اگر می خواهید همدیگه رو بکشید برید بیرون! من تازه اینجا رو تمیز کردم!
دعا:
دعا کن سر جاش باشه وگرنه…!
منطق:
به خاطر اینکه من می گم!
آینده نگری:
اگر از اون تاب بیافتی و گردنت بشکنه محاله با خودم ببرمت خرید!
رعایت آداب غذا خوردن:
موقع غذا خودن دهنت رو ببند!
توجه:
اگر بدونی پشت گوش هات چقدر چرکه!
استقامت:
تا وقتی کلم بروکلی هاتو نخوردی از جات تکون نمی خوری!
چرخه ی زندگی:
من تورو به دنیا آوردم و اگر بخوام خودم هم شرت رو از این دنیا می کنم!
اصلاح رفتار:
تو دیگه مثل بابات رفتار نکن!
قناعت:
میلیون ها بچه کم شانس توی دنیا هستن که آرزو می کردن من مادرشون بودم!
انتظار:
وایسا برسیم خونه…
مراقب از خود:
ژاکتت رو بپوش! یه جوری رفتار می کنی انگار من که مادرتم نمی دونم کی سردت میشه!
رشد کردن:
اگر اسفناج نخوری بزرگ نمیشی!
کنایه:
گریه می کنی؟ حالا یه کاری می کنم که واقعا اشکت در بیاد!
ژنتیک:
باید به خاطر ژن بابات باشه!
اصل و نصب:
این چه وضع اتاقه؟ مگه تو طویله به دنیا اومدی؟
خرد:
وقتی به سن من برسی می فهمی!
عدالت:
یه روزی بچه داری میشی و امیدوارم بچه هات عین خودت بشن
موضوعات مرتبط: چیز هایی که از والدین آموختیم ، ،
مثلا دخترا همه بی احساسن. پسرا همه خائنن. اصفهانی ها همه خسیسن. موتور سوارا همه بی فرهنگن
موضوعات مرتبط: فقط يه ايراني میتونه! ، ،
در چشمِ تو
-خیره خیره-
در چشمِ تو
خوابِ شقایقِ داغداریست
بر فرازِ خاکی غریب
تا صبحِ صادق
تا طنین و سکوت
گر، اگر، گر، اگر، ایکاش، ایکاش
خیرهاش میشدم
آرامشی میانِ طوفان
در موجاموجِ اشکها
میانِ کاسهی خونینِ چشمها...
رویای همیشهام
در چشمِ تو تصعید میشود
یخبندانِ شرقیی چشمهایت
گر، اگر، گر، اگر آب میشدند
موضوعات مرتبط: ، ،
تاریخِ مصرفِ گیسوی خواهرم، در حال انقضاست
ازبس که چشم او، در حسرت کسی،، مشغولِ گریههاست
در خوابِ هر شبش، تصویر قاصدیست،، بر اسب عاشقی
عاشق نمیشود، دیگر کسی به او،، این ختم ماجراست...
موضوعات مرتبط: گیسوی خواهرم ، ،
تاریخِ مصرفِ گیسوی خواهرم، در حال انقضاست
ازبس که چشم او، در حسرت کسی،، مشغولِ گریههاست
در خوابِ هر شبش، تصویر قاصدیست،، بر اسب عاشقی
عاشق نمیشود، دیگر کسی به او،، این ختم ماجراست...
موضوعات مرتبط: گیسوی خواهرم ، ،
تاریخِ مصرفِ گیسوی خواهرم، در حال انقضاست
ازبس که چشم او، در حسرت کسی،، مشغولِ گریههاست
در خوابِ هر شبش، تصویر قاصدیست،، بر اسب عاشقی
عاشق نمیشود، دیگر کسی به او،، این ختم ماجراست...
موضوعات مرتبط: گیسوی خواهرم ، ،
غم خریداری نداره دل ساده، دلک من
باز دوباره واسه چی از غصهها قصه نوشتی؟
همه انگار دربهدر دنبال یک لقمهی خندهان
سفره سفره گریههاتو تو چه کوچهای گذاشتی
میدونی دل؟ تو که بغضت رنگ بغض عاشقا نیست
چرا هقهق پشت هقهق پیش مردم گریه کردی
کی دیگه برای گریه یک رفیق جز تو ببینه
تو چرا اشک فریبو آیهی شبونه کردی
دل ساده، دل ساده، دلک من
تو میون آدما بازم غریبی
تو اگه خنده به لب اونجا بمونی
واسه گریه کردنام بازم رفیقی
حالا اینجا باورم کن دلِ تنگم، دل ساده
اگه فریادی واسهم باقی نمونده مثل دیروز
همه اینجا خرج این ترانههای آشنا شد
تو برو؛ برو از اینجا مثل فریاد من امروز
اگه لبهام توی هقهق حرفی از گلایه گفته
اگه شکل بغضم امروز، اگه گریهام دست آخر
تو دلی بزرگی از توست، تو ببخش اگر که رفته
اگه دیروز من امروز تورو به فردا سپرده
دل ساده، دل ساده، دلک من
تو میون آدما بازم غریبی
تو اگه خنده به لب اونجا بمونی
واسه گریه کردنام بازم رفیقی
اگه تنهایی سروم بیرمق گوشهی کوچه
تو خیابون یک کابوس که پر از هیچه و پوچه
من گرفتار حقیقت من به دنبال جنونم
خستهی خستهی خستهام ساکن غربت کوچه
دل ساده، دل ساده، دلک من
تو میون آدما بازم غریبی
تو اگه خنده به لب اونجا بمونی
واسه گریه کردنام بازم رفیقی
موضوعات مرتبط: غمِ دل ، ،
تو ای والاترین احساس شیرین تو ای پیغمبر این شام ننگین
منو آسوده کن از بیپناهی
کنار دردهای من تو بنشین
تو تنها آسمون این زمینی
نباید ماهو از من پس بگیری
من اینجا منتظر هر روز و هرشب
که تا تو دستهایم را بگیری
دل از دلواپسیهایم گرفته
بیا تو آخرین دلواپسی باش
بیا با آن نگاه گرم و معصوم
تو تنها تکیهگاه خستگی باش
من اینجا با کسی حرفی ندارم
همه مردم برای من غریبهان
نمیتونم بمونم پیش اونها
که احساس منو از من میگیرن
تو باور میکنی یا نه، نگو نه
تو میفهمی منو یا نه، نگو نه
تو تنها مرهم این زخم و دردی
نگو باور نداری، نه نگو نه
تن من گیج و خسته، گنگ و تنها
توی پس کوچه های بیکسی موند
توی دستهام نه دستی از رفیقی
نه با من یاری از این بیکسی بود
بذار امشب بشینم توی چشمات
بذار گم شم توی آغوش تو من
بذار شاید که باور کردی اینجا
بدون تو نمیمونه تن من
واسه من رفتن تو یعنی حسرت
نه اینجا حرفی از رفتن نگو تو
بیا باور کن اینجا من غریبهام
منو تنها نذار میمیرم از تو
موضوعات مرتبط: آخرین دلواپسی ، ،
یه روزی شاید همون جا پیش تو یه جایی همون ورا هرجا که بود
یه پرنده تک و تنها تو قفس خسته از زنگ صداش نشسته بود
نه میگم قفس تویی، پرنده من من تو اون غمکده آواره شدم
روز و شب خسته و غمگین و زبون همیشه زخمی و بیچاره شدم
نه میگم بیا با هم پرنده شیم بزنیم پر توی آسمون باز
باهم از خوشحالی آواز بخونیم بشینیم، پر بزنیم، دوباره باز
-نه دیگه-
نباید پرنده شد، قفس که هست دوره ی پرپر عاشقونه نیست
نه دیگه، پرنده تو، منم قفس اینجوری قصه بیآشیونه نیست
شعر عاشقی بلد نبود صدای من واژههاشو سرِ چشمه شسته بود
میخواست از تنهایی آواز بخونه ولی اون همیشه دلشکسته بود
دل من خستهتر از حادثههاست مرگ حادثه براش بهونه نیست
هرگز از غمکدهاش آواره نشد که حالا غم واسه این زمونه نیست
دلش از تنهایی دیوونه نشد یه نفس، یه همنفس کنارشه
براش از عشق و جنون قصه میگه شعر عاشقی همه ترانهشه
***
منم اون قفس منم تو هم اون پرندهی خستهپری
تو اسیری توی آغوش تنم تو باید از تن من دل ببری
تو بگو مگه قفس دل نداره؟ نباید کسی رو همراش بدونه؟
چرا ما بفکر اون پرندهایم؟ قفس هم بدون اون نمیمونه
تو اگه پرندهای من چه کنم من که تا ابد همینجا میمونم
تو باید بری و پرواز بکنی منم از تنهایی آواز بخونم؟
اینهمه قفس تو دنیاست مگه نه؟ اینهمه پرنده رو کشته جنون !
با توام پرندهی غرقه به خون تو بیا و توی این قفس بمون
موضوعات مرتبط: قفس ، ،
پرم از عشق تو امشب ستاره ولی خالیتر از این بودنم من
میون خالی قلب شکستهام پرم از آرزوی با تو بودن
همیشه با تو از فریاد گفتم از اندوه همیشه آشنایم
نگاهم کردی اما مثل فانوس نمیرم، گم نشم، تنها نباشم
اگه عادت پر از احساسه اما همیشه قلب من لبریزِ تو بود
به تو عادت نکردم عاشقم من اگه امشب حواسم پیش تو بود
نمیبینی مگه تنها نشستی؟ به غیر از قلب من عاشق نداری؟
حواسات پیش من باشه ستاره! تو باید سر روی شونهام بذاری
ببین امشب ستاره پرپرم من غم چشمات منو دیوونه کرده
میون دفتر شعرم نشستی شب شعرم چه بی تو سردِ سرده
حالا اینجا بدون هرگز نمیخوام واسه این آدما باشم یه عاشق
آخه تا کی بشینه توی شعرم بجای قافیه حرف از شقایق
نمیخوام چشم من هرگز ببینه به غیر از نور چشم تو، یه سوسو
فدای ناز چشمای قشنگت نمیگی مرد عاشق! عشق تو کو؟
دوباره این منم، یه مرد عاشق توی تنهایی شبهام نشستم
توی اون پرسههای گاه و بیگاه چراغ کوچهها رو میشکستم
نمیدونی چه حسی داره وقتی که خورشیدو بجای تو ببینم
ستاره گم نشی، تنها میمونم چجوری بی چشات اینجا بمونم
دوباره آسمون روشن نشه باز خدایا زوده خورشیدو بیارن
اگه فردا بمونم بی ستاره چشای من برای کی ببارن؟
موضوعات مرتبط: ستاره ، ،
ه دفتر شعر من ای دل نخند
که حرف هر روز تورو میزنم
درسته بیقافیه چندتا شدن
خودم غمِ تازه ردیف میکنم
میخوای بگم که آسمون سیاهشه؟
میخوای بگم پردهی تیره واشه؟
میخوای که این ستارهها بمیرن؟
میخوای همیشه یه ستاره باشه؟
من بمیرم دل به چه یاری دادی
به عابرا، به عاشقای واهی
من که براتون یه ستاره بودم
نشد بشی مث زمین خاکی
ستارهها، ستارهها بمیرین
من اینجا جای همه میدرخشم
موضوعات مرتبط: کلبهي من ، ،
ه دفتر شعر من ای دل نخند
که حرف هر روز تورو میزنم
درسته بیقافیه چندتا شدن
خودم غمِ تازه ردیف میکنم
میخوای بگم که آسمون سیاهشه؟
میخوای بگم پردهی تیره واشه؟
میخوای که این ستارهها بمیرن؟
میخوای همیشه یه ستاره باشه؟
من بمیرم دل به چه یاری دادی
به عابرا، به عاشقای واهی
من که براتون یه ستاره بودم
نشد بشی مث زمین خاکی
ستارهها، ستارهها بمیرین
من اینجا جای همه میدرخشم
موضوعات مرتبط: دفترِ دل ، ،
الهی بمیرم، تا که عاشقم تو باشی
الهی فناشم، تا که بیهوده نباشی
منِ ساده، چه شبایی، پی عشقت می دویدم
چه شبا، تا خود خورشید، تا سحر غصه می چیدم
می دونستم، نمی تونم که منم با تو بمونم
اما باز تا ته آواز یه نفس از تو می خونم
الهی یه روزی اشک چشماتو ببینم
الهی ببینم هرچی هر شب می کشیدم
***
الهی دل تو مثل آسمون بگیره
الهی ببینی توی چشمام چی اسیره
کاشکی من پر از گلایه جلو چشمات می نشستم
می شکستم همه عهدها که یه شب با اونا بستم
دسته دسته مرغ عاشق جلو چشمات می نشوندم
تا ببینی توی چشمات من همیشه چی می خوندم
الهی همیشه عاشق روی تو باشم
الهی یه لحظه –فقط یه لحظه- جلو چشمون تو باشم
موضوعات مرتبط: الهی ، ،
دلم گرفته
نفسم پس ميره و ناي نوشتن ندارم قلب من ميگه که باز حس تپيدن ندارم
تقويم اينجا داره يکشنبه رو فرياد ميزنه ساعتم مونده رو ده، دوباره درجا ميزنه
بوي ناخوشي توي اتاق من پر ميزنه مرگم انگاري نميياد و منو پس ميزنه
يکي ترسش همه مرگه، من رفيق مردنم من که ميترسم از اين هميشه زنده بودنم
من ميخوام بميرم اما نميشه من از اين زندگيام مي ترسم
آدما بهم ميگن ديوونه اما توي قلبم به همه ميخندم
من هميشه مثل يک زنده به گور ميون مردن و زندگي بودم
توي آينه به خودم زل ميزنم توي اين دنيا براي چي بودم
***
هرشب اينجا ميشينم با خودم فکر ميکنم ديگه امشب ميتونم که دست مرگو بگيرم
هيچ کسي نميدونه که مرگ براش يه نعمته اوني که زنده بمونه زندگياش جهنمه
ديگه من نه خوابم و نه توي بيداري اسير من يه روئينه تنم به مرگ نفريني اسير
اين يه معجزه است، من دو روزه مردهام اما يادم نميره هنوز نفس کشيدنم
چي ميشد که حرفهامو ميشد بگم يه کسي حرفهامو باور ميکرد
در به در دنبال مرگم هميشه اما مرگم خودشو قايم ميکرد
انگاري دنيا برام بازي خونه است من تو اين دنيا اسير بازيام
هرکي مرده آخرش برنده بود من که روئينه تنم ناراضيام
موضوعات مرتبط: زنده به گور ، ،
توی تُنگ ماهیی ما، ماهیهای ورپریده
عکس ماه تو آبِ غلیون، غُل زده، ماهی تکیده
روی رف شعرای حافظ، خط به خط، واژه به واژه
همهگی در انتظارِ شبِ یلدا که بپاشه:↓
رو سرِ مردم این شهر، رنگ خوشبختی دوباره
واسه ما از تهِ دنیا، عشقو سوغاتی بیاره
کدخدای شهر هرت و دود غلیون توی سینه
مشکلات این اهالی، همهرو، رو هم میچینه
چاییی مفتِ اهالی، توی معدههای خالی
کدخدا سیره دوباره، وقتشه چایی بیاری
چای قند پهلوی دبشو دیزیی به زورِ تیزی
همهچی ردیفه اینجا، نیگاه کن به چه تمیزی
ماهیهای تنگ شیشه، توی بارون که بشینه
می دونه کسی همیشه، با خودش اونجا میشینه
میدونه که این سیاهی، از یه دستِ پینهبستهست
کسی تقصیری نداره، سرنوشت چشماشو بستهست
موضوعات مرتبط: شهر هرت ، ،
تو بوسیدنی مثل این شعر نابی تو احساس فریاد بی همصدایی
تو پروازی از قلهی دور تصمیم تو رویای امشب، یه بی انتهایی
…
تو از آخرین ذهن یک شب گذشتی تو در فصل تنهایی من نشستی
تو یک قصه هستی، یه آغاز زیبا یه خواب پر از عشق و رویا و مستی
…
تو سادهترین بغض بی مرز عشقی تو تعبیر رویای این شب نوشتی
تو مقصد، تو آغاز، تو تنها عبوری تو یک آرزویی، تو رویای عشقی
…
واسه خستگیهام تو یک تکیه گاهی مث تنگ شیشه واسه سرخِ ماهی
مث پر کشیدن تو این آبی ناب رها مثل احساس، سبک مث کاهی
بمون باورم کن که از تو نوشتم طلسم سکوت صدامو شکستم
به احساس دلگیر این عشق خاکی شکایت ندارم تو پیشم نباشی
□□□
صدات میزنم من، فقط از تو میگم تورو از هجوم خودم پس میگیرم
به شب تکیه میدم، که ماهم تو باشی به چشم یه مجنون، تورو من میبینم
…
زمین سرد و خالی، دلم گوشه گیره چراغ دلم روی این رف اسیره
نمیتابه مهتاب، شب من سیاهه همین آرزومه، تنت جون پنامه
…
با بوسیدن تو چه خوشرنگه دنیا تنم میشه پر از گل و بوسه فردا
چه رویای نابی، چه شب دیدنی شد چه خوبه که امشب، تو اینجایی اینجا
…
گل یخ بهار تورو دید و یخ زد صدای من از تو به غم طعنه میزد
ببین شعر من رنگ این آسمونه ببین شعر آبی تورو هم صدا کرد
…
چقدر بیقراره گل ناز شببو اونم پر گلایهاست که شبهای من کو
دیگه شب نداره زمین، آسمونها تو اینجایی، اینجا، بگو گم شه شببو
…
تو ای نازنین باتو بودن یه رازه تب تند دستات واسه من نیازه
اگه دیدی اینجا دلم سرد و تنهاست تو باید بذاری به تو اون بنازه
…
موضوعات مرتبط: شبنوشت ، ،
ديگه بارون نميياد آسمون گريه کنه
من پر از بغض سکوت کي برام گريه کنه
ديگه حتا تو شبام نه ستاره است نه يه ماه
ساده از پيشم نرو سادهتر از يه نگاه
من هنوز دربهدرم بين قلب من و تو
پيش من نبودي و سهم من حسرت تو
من که آلوده شدم به غزلريز نگات
به هواي عشق تو پرکشيدم تو چشات
از همه خسته شدم از خودم خستهترم
بي تو اينجا تا ابد منم و تنها منم
بازم انگار گم شدي سهم عشقم گم شده
تو کجاي اين شبي قلب من منتظره
شايد از اينجا برم شايد اينجا بمونم
اما اين ترانهرو واسه چشمات ميخونم
تا که از يادم نري با تو معنا بگيرم
موضوعات مرتبط: غزلریز ، ،
تو چه میدونی کیام من
واسه چی چشممو بستم
تو نمیدونی کدوم شب
دستِ احساسمو بست
تو چه میدونی تو این راه
بس که درجا زده خستهم
از کدوم جادهی خاکی
پای تاول زده رفت
آخِرِ قصّهی مردم، آخر قصّهی من نیست
نونِ گندم، دستِ مردم، دیدم و قسمتم این نیست
یه روزی یه جا واسه من
کسی چشم از تو نمیبست
حالا تو این شبِ زخمی
تو نمیدونی کیام من
رسم دنیای تو اینه
رسم دلگیر یه بنبست
جایی که میمونه آدم
بین موندن، بین رفتن
آخِرِ قصّهی مردم، آخر قصّهی من نیست
نونِ گندم، دستِ مردم، دیدم و قسمتم این نیست
موضوعات مرتبط: تو چه میدونی... ، ،
آب از سر خاکم گذشت، سرباز گمنامت شدم
از قصههایت بیخبر، اما خبردارت شدم
آه ای بهارِ خاکِ من، ای در زمستان سبزِ سبز
باتو در این طوفانِ جنگ، در صلح نامت گم شدم
تاریخِ تو، تاریخِ درد، اما تو نامت همچو مرد
ای سرزمین مادری، فرزند ناکامت شدم
خاکِ تو میراثِ من و پاس از حریمت کار من
اندیشهام در ریشهات، تا غرقِ افکارت شدم
من سبزِ سبزت خواهم و تابان و نورانی و ناب
چون اینچنین هستی تو را، با خون سزاوارت شدم
موضوعات مرتبط: سرباز ، ،
باتو دوباره خورشید
با تو دوباره رویا
فوّارهپوشام امشب
متشکرم خدایا
متشکرم خدایا
ممنونِ ذاتِ پاکت
ای آخِرین پناهِ
فرزندِ بیپناهت
متشکرم خدایا
با من رفیق هستی
چشمهاتو بر گناهِ
این نارفیق بستی
آه ای خدای عالم
ایکاش من نمانم
تنها و بیکس و دور
شبگریه را بخوانم
با تو دوباره پر شد
این قلبِ خسته، از عشق
لبریزِ نامِ غم بود
تکرار دامِ یک عشق
دیروز با تو بودم
دیروز، روزِ من بود
آغازِ یک حماسه
در قلب شبشکن بود
موضوعات مرتبط: خورشید، خدا و رویا ، ،
پشت پنجره باران ریز ریز نخستین روزهای دیماه یکبند میبارید. روی شیشه را بخار کمرنگی گرفته بود و پشت آن منظرهی کوچه و خیابان به زحمت دیده میشد. میان قاب پنجره گاهی یک برگ از درخت چنار گوشهی خیابان جدا میشد، به حالت محزونی در هوا میرقصید و سعی میکرد دست به دستِ باد از جاذبهی زمین بگریزد و خود را کمی دیرتر به زمین برساند. سوز و سرمای غریبی که لحظه به لحظه بیشتر میشد مدام از میان کوچهها و خیابانها زوزه میکشید و رهگذران، آگاه از احتمالِ شروع بارش برف با گردنهایی که میان یقهی لباسشان مخفی شده بود به تعجیل به سمت مقصد نامعلومی در گذر بودند.
این سمتِ پنجره، شاهرخ دستهایش را پشت کمرش گره زده، سرش را پایین انداخته بود و مدام از این سوی اتاق به آنسوی اتاق میرفت. منیژه اما کنار پنجره از جلو به دیوار یله داده، گوشهی پرده را کنار کشیده بود و به حالت مرموزی به پیادهروِ آنسوی خیابان نگاه میکرد. فضای اتاق میان تاریکی و روشنی دست و پا میزد. صدای باران روی سقف حلبی میریخت و از آنجا سردرگم به سمت ناودان سر میخورد و به صدای شرشر آب گلآلود جوی خیابان اضافه میشد. تنها صدایی که شنیده میشد همین صدای باران بود و یا گهگاه صدای عبور اتومبیل که از توی خیابان بلند میشد و ریتم و آهنگ غریب باران را در هم میریخت. وسط اتاق شاهرخ همانطور که دستاش را پشت کمرش گره زده بود رو به منیژه کرد و گفت:
«بالاخره راهاش را گرفت و رفت یا هنوز همانطور آنجا ایستاده؟»
منیژه بدون اینکه سرش را به طرف شاهرخ برگرداند گفت:
«از سر جایش تکان نخورده. همینطور به پنجره زل زده و چشم از پنجره برنمیدارد.»
«خوب به صورتاش نگاه کردی؟ مطمئنی که قبلاً هیچوقت او را ندیدهای یا با او برخورد نداشتهای؟»
«این چه حرفیست که میزنی؟ من باید چه برخوردی با او داشته باشم؟ قبلاً هم که گفتم، اصلا تا به حال او را ندیدهام»
«این که نمیشود. نه من او را بشناسم، نه تو او را. آنوقت میان اینهمه پنجره بیاید و به پنجرهی خانهی ما خیره شده باشد. این با عقل آدمیزاد جور در میآید؟»
«اصلا معلوم هست تو چه فکری در مورد من کردهای؟ چرا امشب بیخود پاپی من شدهای؟ عوض این حرفها بلند شو، برو پایین از خودش بپرس چرا آنجا ایستاده؟»
«من؟ هرگز اینکار را نمیکنم. نمیخواهم پیش خودش خیال کند اینقدر اهمیت داشته که خودم را برای ملاقات با او به زحمت انداختهام. من که با او کاری ندارم، او اگر خیلی مشتاق دیدن ماست بیاید و زنگ درِمان را به صدا در بیاورد. من که دیگر به او فکر نمیکنم. همین حالا تو هم از جلو آن پنجره کنار برو. بیخود آنجا ایستادهای و به چه چیزی نگاه میکنی؟»
«خب اینرا آرامتر بگو. بیخود و بیجهت دعوا راه میاندازی. من هم به اندازهی تو از این موضوع نگران هستم ولی نباید این نگرانی باعث شود که رابطهی بین من و تو بهم بخورد و یا کدورتی بینمان ایجاد شود»
آنوقت منیژه با یک بغل کنجکاوی از کنار پنجره آمد و کمی آنطرفتر روی تشکچهی کنار دیوار نشست. سرش را که کج کرد یه دسته مو از بین موهایش جدا شد و روی چشمهایش قرار گرفت. بعد انگشت سبابهاش را میان مو پیچاند و زیر چشمی به شاهرخ که گوشهی اتاق به دیوار تکیه داده بود خیره شد و گفت:
«عصر که تو سر کارت بودی خواستم پردهی پنجرهها را گردگیری کنم که ناخواسته چشمام بهاش افتاد. حتما برای تو هم پیش آمده، بدون مقدمه احساس میکنی بین ده-بیست نفر آدم سنگینیی نگاه کسی روی صورت و تنات میلغزد، آنوقت به صرافت پیدا کردن صاحب آن نگاه میافتی و در در اولین نگاه شناساییاش میکنی.»
منیژه سکوت کوتاهی کرد، آب دهاناش را قورت داد و گفت: «از همان اول که چشمام به هیبتاش خورد دلام شور افتاد. برای همین نیمساعت بعد بلند شدم و دوباره از سر پنجره نگاه کردم که مطمئن شوم از آنجا رفته و خیالام راحت شود. آخر هنوز سنگینی وجود او را از پشت دیوار و پنجره احساس میکردم. انگار او آنطرف خیابان ایستاده بود و مدام با نگاهاش به سمت من و خانهمان تیراندازی میکرد. وقتی نگاه کردم انگار یک سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند احوالاتام بدتر شد. هزار جور فکر عجیب و غریب توی سرم میچرخید. کِی کِی میکردم که تو زودتر از راه برسی. دیدی که! همان اول هم به تو گفتم جریان چیست.»
بعد حالت کودکانهیی به صورتاش گرفت و اضافه کرد: «اما تو بیجهت سر من داد و هوار راه میاندازی»
شاهرخ با لبخند خوشی که گوشهی لباش جاخورده بود به منیژه نگاه کرد:
«اگر شما زنها این زبان را نداشتید کار دنیا لنگ میماند. باشد. تسلیم. اشتباه کردم. این جریان به تو دخلی نداشت، اما باور کن خیلی اعصابام را بهم ریخته است.»
باران پشت پنجره تند تند میبارید. شاهرخ نزدیک بخاری روی مخده نشسته بود و با بیمیلی روزنامه را ورق میزد. منیژه با ادا و اطفار دو استکان چای را روی سینی میزان کرد و همانطور که به شاهرخ خیره شده بود از آشپزخانه بیرون آمد. کمی به سمت پنجره خیز برداشت و پنهانی به آنطرف خیابان نگاه کرد. بعد طوریکه انگار تمام امید و آرزوهایش نقش بر آب شده باشد به طرف شاهرخ چرخید و پیش پای او نشست.
«شاهرخ! هنوز همانطور آنجا ایستاده. قیافهاش را دیدی؟ عین پیرمردهای بازار ماهیفروشهاست. کلاه لبهدار، جلیقه و شلوار سیاه با پیراهن سفید. یک کت رنگ و رو رفتهای هم تن کرده که بوی کهنهگیاش را از همین جا میشود شنید. شاهرخ! من میترسم. به نظرت لازم نیست به کسی خبر بدهیم؟ میخواهی به پدرم تلفن کنم؟»
شاهرخ که چایاش را مزهمزه میکرد با قندی که گوشهی دهاناش ماسیده بود گفت:
«به پدرت تلفن کنی که چه؟ که بگویی یک پیرمرد آنطرف خیابان ایستاده و از جایاش تکان نمیخورد؟»
«خب به هرحال از دست روی دست گذاشتن که بهتر است. حداقل وقتی برای حل مشکل یک حرکت کوچک هم بکنیم به آرامش میرسیم. حتا اگر مشکل همانطور دست نخورده جلو راهمان را گرفته باشد.»
صدای برخورد ته استکان شاهرخ به کف سینی توی اتاق پیچید. آنوقت از نو به پشتی تکیه زد و گفت:
«میدانی؟ یک فکر مثل خوره به جانام افتاده است و آن اینکه نکند زندهگی ما به نحوی با او در ارتباط باشد. مثلا نکند برای انتقامگیری یا باجخواهی یا چیزی شبیه این آنجا ایستاده و منتظر فرصت است تا نقشهاش را عملی کند.»
«ما که در زندهگیمان حرکت اشتباهی نکردیم؟ وانگهی این همه روز صاف و آفتابی را گذاشته، درست شبی که ممکن است هرلحظه بند دل آسمان پاره شود و برف به جای باران بریزد آمده؟»
«اتفاقا شبهای بارانی برای اینطور کارها مناسبتر است. مگر ندیدی تمام داستانها و فیلمهایی که این موضوع میانشان موج میخورد درست در یک شب بارانی اتفاق میافتد؟ مثلا یک قتل از پیش تعیین شده.»
منیژه دستهایش را روی صورتاش گرفت، جیغ کوتاهی کشید و گفت:
«شاهرخ! تورو خدا منرا بیشتر از این نترسان. حالا وقت شوخی نیست.»
«من که شوخی نمیکنم. اتفاقا در تمام عمرم هیچوقت اینطور جدی نبودهام.»
در همین لحظه باد سمجی به پنجره خورد و با خودش رگبار قطرات باران را به پنجره کوباند. از حرکت این باد که سیمهای برق تیرهای کنار خیابان را هم به لرزه انداخته بود، روشنایی اتاق میان تاریکی و روشنی دست و پا زد. آنوقت هردو به سرعت اول به پنجره و بعد به سقف که لامپ از آن حلقآویز شده بود نگاه کردند. بعد نگاهشان بدون اینکه مسیر دیگری را دنبال کند ته چشمهای دیگری دنبال آرامش مضحکی گشت. آنوقت لبخند گنگی روی لبهای هردو ماسید و جای خودش را به حالت جدی و درهمی داد.
شاهرخ که حالا همسرش را، همرازِ سریترین افکار خودش احساس میکرد گفت:
«من از آدمهای توی خیابان متنفرم. یادت نیست؟ همین چند سال پیش بیجهت یکی از همین آدمهای بیکار جلو راهمان را گرفت و نتیجهاش زد و خوردی شد که جای زخماش هنوز روی صورتام مانده. هیچوقت از دست آدمها افکار و خیالاتام در آرامش نبودم. هر وقت که پایام را از این خانه به بیرون میگذارم منتظرم تا کسی بیجهت سرش را داخل زندهگی من کند و آرامشام را از من بگیرد.»
«دلخوشی بعضی آزار دیگران است. وانگهی تا بوده همین بوده. چاره چیست؟ باید ماند و ساخت.»
«چاره که دارد. حالا بعد به تو میگویم. اول باید از شر این یکی که پشت پنجره منتظر است خلاص شویم.»
بعد با تغیر بلند شد و نیمخیز خودش را به پنجره رساند و از گوشهی پنجره به بیرون نگاه کرد:
«لعنتی! خیابان از تنگ و تا افتاد. اما او هنوز قصد تنها گذاشتن مارا ندارد.»
دوباره سرجایاش نشست و به کنج دیوار روبهرویاش خیره شد:
«یادت هست چند ماه پیش توی جاده با کسی تصادف کردم و بدون اینکه از حال و روز آن باخبر شوم از مهلکه فرار کردم و خودم را به خانه رساندم. نکند این پیرمرد همان عابر یا پدر یا یکی از بستگانش باشد و با هزار جور پرس و جو درست همین امشب خانهمان را شناسایی کرده باشد.»
«چه خیالهایی میکنی. تو که میگفتی چشم چشم را نمیدید. پس چه طور کسی توانسته رد تو را پیدا کند؟ از آن گذشته مگر خودت چند روز بعد نرفتی و از دکانداران آنجا نشنیدی که تصادف آنشب جز یک خراش جزیی خسارت دیگری به کسی نزده است؟»
«این درست است. اما بالاخره باید منتظر ماندن آن مرد آنهم در چنین هوای طوفانی دلیل مهمی داشته باشد. منیژه من امیدوارم بتوانم دلیل قانع کنندهای برای این مورد پیدا کنم وگرنه...»
بدون اینکه واژهی مناسبی برای باقی جملهاش پیدا کند سرش را پایین انداخت و به گل شاهعباسی قالی خیره شد. منیژه که با چشمهای گشاد شده به دهان شاهرخ زل زده بود آهسته پرسید: «وگرنه چه؟ شاهرخ! تو چرا امشب اینطور شدهای؟ اصلا معلوم هست که تو با من روراست هستی یا نه؟ همین حالا همه چیز را واضح واضح برای من توضیح بده.»
«نمیدانم منیژه. اینقدر پاپی من نشو. تو که میدانی اعصاب من از دست بعضی از آدمها چهقدر درب و داغان است حداقل موقعیت منرا درک کن. باور کن نمیدانم. مثل خر لنگ توی یک چالهی بزرگ گِل گیر کردهام. نه راهِ پس دارم، نه راهِ پیش. مگر اینروزها به اندازهی کافی دردسر نداشتهایم که حالا جریان این مردک هم به مشکلاتمان اضافه شده است؟»
شاهرخ که متوجه شده بود ناخواسته از کوره در رفته است و بیخود داد و هوار راه انداخته است با لحن دلداری دهندهیی گفت:
«منیژهی من. باور کن خودم هم نمیدانم چه طور شده است و این ندانستن بدجور روی اعصاب من اثر گذاشته است. من فقط دلام میخواهد بدانم که آن مردک عوضی چرا آن طرف خیابان ایستاده و به پنجرهی ما زل زده. فقط همین. باور کن از اینکه نمیتوانم جواب این سوال را پیدا کنم احوالاتام بهم ریخته. همینطور دارم خودم را میخورم و تمام آدمهایی که در این چند سال زندگی با آنها سروکار داشتهام را جلو چشمام میآورم تا بلکه جواب این مساله را پیدا کنم.
شاهرخ میدانست حتا اگر تصمیم گرفته باشد که دیگر به او فکر نکند از عهدهی انجام دادناش بر نمیآید. در اداره که بود گمان میکرد با رسیدن به خانه به نوعی به آرامش هم میرسد. همین امروز به اندازهی کافی در اداره با ارباب و رجوع سروکله زده بود و توان دیگری برایش باقی نمانده بود که صرف فکر کردن به این آدم بیکار کند. پیش خودش خیال کرد که بعضی از آدمها بیخودی به سرشان دستمال میبندند و برای خودشان دردسر درست میکنند. نمونهاش هم همین آدم بیکار بود که یک لنگه پا توی این باد و باران ایستاده بود و خیره خیره به پنجره زل میزد. در همین حال ناگهان چیزی به خاطرش آمد و چون خودش از پاسخ دادن به آن ناتوان بود منیژه همسرش را صدا زد و پرسید:
«راستی منیژه. این مردک از کی آنجا ایستاده؟ یادت هست وقتی برای بار اول او را دیدی ساعت چند بود؟»
«بله؟ چه طور شد؟ تا همین چند دقیقهی پیش برای من خط و نشان میکشیدی و میگفتی که به او فکر نمیکنی. حالا چه طور به این صرافت افتادی که بدانی از کی آنجا ایستاده. اصلا مگر فرقی هم میکند؟»
«در این موقعیت سربهسر من نگذار. یک کلمه جواب بده ببینم از کی آمده آنجا.»
نظر بدهید!
موضوعات مرتبط: پلّهها ، ،
بوی کُنْدُرِ نیم سوخته، اسپند، عرق و چرک کشالهی ران همراه دودِ عود، شمع و پیاز شکم پاره شده، گوشهگوشهی اتاق جولان میداد. نور، گُله به گُله روی گُلهای قالی افتاده بود.کنج اتاق تشک چرکی قرار گرفته و روی آن تَنِ لَشِ دختری قرار داشت که با شکم برآمده، دست و پای آماسیده و بزک از رنگ و رو رفته به سقف اتاق زل میزد، لحظه به لحظه اطفار مختلف به خودش میگرفت و با صدایی نامفهوم به دور و برش اشاره میکرد و میخندید.
اطراف او همهکسْ از مادرش «خانمباجی» گرفته تا کلفت خانهزادشان «معصومه خانم» در تنگ و تا بودند و از هرکاری که از دستشان بر میآمد برای بهبودی دختر مضایقه نمیکردند. اما مصممتر از همه خانمباجی بود که از این اتاق به آن اتاق جست میزد و مدام به احوال مخصوصی یک مشت اسپند را دور تشک ناخوش میچرخاند، سرش را به چپ و راست میگردانید، به در و دیوار فوت میکرد و اسفند را روی ذغال بورشدهی منقل میپاشید:
«سودا به رضا، خویشی به خوشی. شنبهزا، یکشنبهزا، دوشنبهزا ... جمعهزا. زیرِ زمین، روی زمین، سیاهچشم، ازرقچشم، زاغچشم، میشچشم، هرکه دیده، هرکه ندیده، همسایهی دست چپ، همسایهی دست راست، پیشِرو، پشتِسر، بترکد چشم حسود و حسد... اللهم صل علی...»
گاهی هم که از نفس میافتاد گوشهی دیوار روی مخدهیی که روبروی تشک ناخوش قرار داشت لم میداد و به بدن بیحال او که هر لحظه بیشتر رنگ میباخت خیره ميشد. بعد کمکم روی چشمهایش را لایهی نازکی از نم برمیداشت و حالات چهرهاش در هم میرفت. آنوقت به صدای بلند زنجموره میکرد و به زمین و زمان لعن و نفرین میفرستاد:
- «این دیگه چه بلایی بود که به سرمون اومد. این دیگه چه آبروریزی بود. دیدی معصومه خانوم؟ دارن دختر مث دستهي گلام رو از چنگام در مییارن. ایخدا. تو بگو من به کی پناهنده بشم. ایخدا تورو به حق امامزاده ابراهیم، تورو به حق آقا مراد دهنده شفای دخترم رو از تو میخوام»
آنوقت معصومه دستهایش را در هوا تکان داد وگفت:
- «خانم! شگون نداره تو اتاقِ ناخوشْ گریه و زاری راه بیندازین. همین نیمساعت پیش عبدالله رو فرستادم پی «پیرْرَحْمان». اون دستاش شفاست. یه کم دندون رو جیگر بذار، صبر کن بذار بیاد ببینیم چی میگه.»
- «چی میخواد بگه معصومه خانم؟ مگه «شیخْعلی» آب پاکی رو نریخت رو دستام. با هزار جور نداری و بدبختی دختر یتیم بزرگ کن بعد بیان بهت بگن دخترتو از ما بهترون نشون کردند. تو بودی چه حالی میشدی معصومه خانم؟»
در همین حال صدای عبدالله از پشت در آمد:
- «خانمباجی! پیرْرَحْمان اومده. الان پشت در وایساده. چی بهش بگم؟»
معصومه گفت: «خوش اومدن. بگو بفرمان داخل که چشم به راهشون بودیم.»
پیرْرَحْمان با دو قبضه ریش و موی حنا بسته، تسبیح سیاه و درازی که از بس گردانیده بود رنگ و رو نداشت و عبای خاکستری وصله زده شدهیی پا توی اتاق گذاشت و صدای «یاالله» او مثل نگاهاش دور تا دور اتاق چرخید. بعد به تاخت سمت تشک مریض رفت، به حالت مخصوصی دستانش را دورتادور تشک چرخاند، چشمهایش را نیمباز رها کرد و از دَم گندبوی خود به سر و روی دختر فوت کرد. بعد همانجا کنار مریض روی مخده ولو شد و زیر لب مشغول خواندن ورد شد. در اینحال مدام تسبیح را در دست راست خودش میچرخاند و با نُک انگشت شست دست چپاش روی بندهای باقی انگشتها علامت میگذاشت.
در باز شد. معصومهخانم با چادری که به دندان گرفته بود، غلیان آورد جلو پیرْرَحْمان گذاشت و خودش کمی آنطرفتر روی زمین ولو شد.
خانمباجی که از زورِ گریه، نفساش بالا نمیآمد بالاخره طاقتاش طاق شد و رو به پیرْرَحْمان کرد و میان گریه گفت:
- «آشیخ! دستام به دومنات. تورو به ارواح خاک رفتگونات. وردی، دعایی، معجونی چیزی بده به خورد این یتیمشده بدیم بلکه نجات پیدا کنه. من همین یه دخترو دارم. تورو...»
پیرْرَحْمان سرش را بلند کرد به چشمان خانمباجی خیره شد و گفت:
- «اینهمه زاری نکن خواهر. با سرنوشت که نمیشه درافتاد. هزار جور درد و بلا و مریضی توی این ده و توی این ممکلت سرگردونه. آخرش میبایست به دومن یکی بچسبه. این قضا و قدره که تعیین میکنه اون بختبرگشته کی باشه. ریسمون سوخت و کجیاش بیرون نرفت. تا بوده همین بوده. با گریه و زاری دردی دوا نمیشه. وانگهی هر دردی دوایی داره. برو خدا رو شکر کن که من هنوز زندهام و نفس کشیدن از یادم نرفته. هرچی باشه حاجی منصور وقتی عمرش به دنیا بود،، به احوالات من خیلی التفات داشت. درسته که مرگ خر عروسی سگه، اما طبیب بیمروت خلق رو رنجور میخواد. حالا که این مصیبت گریبونگیرتون شده، من هرکاری که از دستام بربیاد برای ثمرهی زندهگی اون خدا بیامرز انجام میدم. اما اول میبایست بدونم جریان چیه. حالا از سیر تا پیاز تعریف کن ببینم اوضاع از چه قراره؟»
خانمباجی که کمی دلاش قرص شده بود یکوری به تشک دختر نگاه کرد و گفت:
«ایکاش اونروز پاهام میشْکَسْتْ و این دخترو با خودم نمیبردم گرمابه. معصومه خانم هرچی زیر گوشام خوند که شگون نداره شب سهشنبه پا توی گرمابه گذاشت،، من به خرجام نرفت. خدا منو ببخشه. دست این یتیمشده رو گرفتم و با خودم بردم. میدونی پیرْرَحْمان ؟ میبایست همهچیز از اونجا شروع شده باشه. چون هرچی با معصومهخانم مناسبتها و کارهامون رو زیر و رو کردیم به جز اون به خبط و خطایی برنخوردیم. از این گذشته من حتا یک لحظه هم چشم از این دختر برنداشتم که حالا شکماش بالا بیاد (بغض خانمبزرگ دوباره گُر گرفت) و هزار جور لکهی ننگ به دومناش بچسبه. میبایست از آب گرمابه حامله شده باشه. روم به دیفال شما هم جای برادر من؛ (گریهاش بند آمد) اینروزها به آب حموم هم نمیشه اعتماد کرد.»
پیرْرَحْمان لحظهیی دست از تسبیح گرداندن کشید و به دختر زل زد. بعد زیر لب ورد نامفهومی خواند و مشغول غلیان کشیدن شد.
خانمباجی رو به معصومهخانم کرد و گفت:
- «معصومهخانم ایشاالله عروسی بچههات. چندتا چایی برامون بیار گلومون تازه شه.»
بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
- «نشون به اون نشونی که درخت سیب حیاط تازه شکوفه زده بود که ملتفت شدم احوالات این دختر طبیعی نیست. راه به راه –گلاب به روتون- عُق میزد و عین زنهای شکمدار هوسهای جور و واجور میکرد و همچین بگی نگی آب زیر پوستاش افتاده بود. یه روز به صرافت این افتادم که خدای نکرده، زبونم لال نکنه این دختر دست از پا خطا کرده باشه... چشم هزار کار میکنه که ابرو خبر نداره. توی حموم که نگاهام به شکماش افتاد دیدم یتیمشده شکماش بالا اومده. پیرْرَحْمان! همون آنی که جست زدم سمت این دختر تا زیر دست و پاهام لهاش کنم یهو احوالاتاش شد این که میبینی. عین مجانین دور حوضچه حموم میچرخید و هوار میکشید: «شما نباید میفهمیدید، اونا الان مییان. اونا بچهشون رو سالم میخوان. دارن مییان» و بعد هم یهو غش کرد و کف حموم دراز شد. شیخْعلی میگفت ازما بهترون (با تغیّر مابین انگشت شست و سبابهاش را با دندان گزید) بچهام رو نشون کردند و ممکنه هرلحظه آل بیاد و مادر و بچهرو باهم ببره. پیرْرَحْمان تورو ارواح خاک امامزاده داود، بچهام رو نجات بده.»
- «شلوغاش نکن خواهر. وسمه به چشمام که نمیزنم. دردْ کوه کوه میاد، مو مو میره. ما فقط وسیلهایم. اونکه باید شفا بده اون بالا نشسته.»
بعد دست کرد از جیب عبایش یک برگه کاغذ و قلم درآورد. کاغذ را روی ران پای راستاش گذاشت، نک مداد را روی زباناش فشار داد و آرام مشغول نوشتن شد. همانطور که سرش پایین بود به معصومهخانم که تازه با یک سینی چای وارد اتاق شده بود اشاره کرد و گفت:
- «این چیزایی که مینویسم رو تا غروب آفتاب تهیه کنین. هرکدوم رو هم که گیرتون نیومد به یکی پیغوم بدین تا از توی گنجهام جستجو کنم. سرشب انشاالله شفای دخترتون رو از حق میگیرین. تا اونموقع هم دخترو تنها نذارین. ساعت سنگینه ممکنه خدای نکرده از ما بهترون سروقتاش برسند.»
بعد به آرامی کاغذ را چهارتا کرد آنرا روی تشک نزدیک دست معصومه گذاشت و با یک حرکت از روی زمین بلند شد. بالای سر ناخوش ایستاد، بسمالله بلندی گفت، به چهار جهت فوت کرد، دستهایش را بهم سایید و خاکاش را به جهت تبرک روی سر و روی دختر پاشید. آنوقت عبایش را بهم گرفت و با چابکی از در اتاق بیرون رفت.
....................................................................................
دو قلم شمعی که بالایِ سرناخوش گذاشته بودند کج مانده بود و دود میزد اما خانمباجی ملتفت نبود. (1) همانطور با یک مشت افکار کج و معوجْ کنج اتاقْ ور دل دختر نشسته و سرش را بین دستهایش گرفته بود. یک چشماش به در بود یک چشماش به دختر و با احساسات مختلف خودش که مثل آب تنگ غلیان در وجودش قُلقُل میکردند سروکله میزد. دختر هم مدام با انگشت سبابهی دست راستاش خطوط غریبی را روی هوا میکشید و با چپ و راستاش پچُپچ میکرد و بیشتر افکار خانمباجی را پریشان میکرد. از ساعتی که پیرْرَحْمان نسخهی دختر را پیچید تا حوالیی غروب، عبدالله،، پسرِ بزرگ معصومه؛ از این در به آن در دنبال گرد، پودر گیاه و عصارههای رنگ به رنگ و باقی مخلفاتی بود که پیرْرَحْمان در نسخهی دختر رج کرده بود. از آنطرف خانمباجی چپ و راست در اتاق میچرخید و یکبند به جان عبدالله دعا میکرد. خانمباجی بین عبدالله و دخترش «گلابتون» فرقی نمیگذاشت و معصومه را نه به چشم کلفت بلکه بهچشمِخواهری میدید. آخر بین خودش و او یک جور قرابت خاص احساس میکرد. هردو باهم از مردهایشان حامله شده بودند و به فاصلهی چندسال از همدیگر طعمِ گَسِ بیوهگی زیر زبانشان رفت. اینطور مناسبات مشترک! بود که باعث شد خانمباجی یکی از اتاقهای خانهاش را تسلیم معصومه کند و از آنطرف معصومه بهجای کرایه وظیفه رتق و فتق و آشپزی خانهی گل و گشاد خانمباجی را برعهده بگیرد.
شب بود. از دور صدای خفه لابهی سگی شنیده میشد. نور ماه روی نیمی از درخت جلو خانه سایه میانداخت و جیرجیرکی میان شاخ و برگها تنها کز کرده بود و مدام به آوازِ زنگداری، جواب جیرجیرکهای درختان اطراف را میداد. از دور دو گلولهی نور میان باریکهی جاده در گذر بودند و فقط میشد از نور فانوس، رنگ خاکستری عبای شیخعلی را تشخیص داد و قدمهای مطمئن اما مخصوص عبدالله را که پیش پای او به حکم راهبلد و نوردار، جلو جلو میآمد. سر و صدای قدمهای آندو، سگِ خانه را ملتفت کرد، بعد از آن خانم باجی جست زد و تا دمِ چپر پابرهنه دوید و تا چشماش به چشم پیرْرَحْمان افتاد بندِ دلاش پاره شد. بغضاش ترکید و بدون اینکه ملتفت باشد، از نو زد زیر گریه. انگار تمام حرفهای پیرْرَحْمان را از چشمهایاش خوانده بود؛ و اینطور بود تا وقتی که پیرْرَحْمان گفت:
- «طوری نیست خواهر! همهچیز درست میشه!».
تا خانم باجی خواست بگوید که: «آخه چهطوری...؟»، پیرْرَحْمان دو سهقدم پیش افتاده بود و با عجله به سمت اتاق ناخوش میدوید. همین شد که به خودش آمد و سوالاش از خاطرش رفت و پشتِ پای پیرْرَحْمان آرام به سمت خانه به راه افتاد.
پیرْرَحْمان که وارد اتاق شد، معصومهخانم را از خانه بیرون کرد و به او گفت «دور خانه چند منقل ذغال و اسپند بگذارد». عبدالله دوید، جلوتر از مادرش چند کپهی آتش دور خانه علم کرد.
چند دقیقه بعد، همین که ذغال حسابی بور شده بود؛ پیرْرَحْمان با لباس مخصوص سفیدی از اتاق کناری بیرون آمد. صورتش مثل لباسش سپید شده بود و زیر نور آتش میدرخشید. به صدای بلند چند ورد مخصوص خواند و دستاش را دور آتش ذغال چرخاند؛ بعد با تغیر به آتش خیره شد.
سگِ زردِ خانه، زوزه میکرد، به حالت خشن پای راستش را روی خاک میکشید و با پوزهی پایین آمده، سرش را نزدیک زمین گرفته و «میلوعید». گاه به گاه، همین که حالت خاصی در چهرهی پیرْرَحْمان همْ اتفاق میافتاد، جست میزد و زوزهي عجیبی میکرد که خانم باجی و معصومهخانم را بیشتر به گریه میانداخت. عبدالله، کمی آنطرفتر، نزدیک دهنهی چاه به درخت تکیه زده بود و شاخهی کوچک درختی را در دستاش میچرخاند.
کمی بعد، صدای پیرْرَحْمان بالا رفت و مدام دستهایش را به حالت موزونی در هوا تکان داد. کمکم صدای زوزهی سگ پایین آمد و با پایین آمدن صدای او، پیرْرَحْمان حالتاش درهم رفت و خیلی آرام از آتش دور شد.
بعد داخل اتاق شد و با لباسِ خاکستریاش برگشت. آنوقت رو به خانم باجی کرد و گفت: «امشب برای همچین کاری مناسب نیست» آنوقت به ماه نگاه کرد و گفت: «شب چهارده ماه برمیگردم، اگه تا اون شب حال ناخوش بهتر شده بودکه هیچ. اما اگه نه که میبایست با روح شرورش بجنگم و ارواح خبیث رو از وجودش دور کنم.»
آنوقت به راه افتاد و در تاریکی به سمت خانهی خودش به راه افتاد.
از آن شب، تا شبِ چهاردهِ ماه، روزگارِ خانمباجی، بد بود، بدتر شد. پیش هرکس که سرکتاب باز میکرد، بد میآورد. بدتر اینکه خودش هم مثل قاصدک سبکی شده بود و روی دستِ شاخهها، روی دستِ باد،، به هر سازی میرقصید. از هر کس و ناکس کمک خواست، اما دستِ آخر هیچ راهی باقی نماند؛ مگر همان راهی که پیرْرَحْمان پیشنهاد کرده بود: جن گیری!
...
ادامهي این داستان هنوز نوشته نشده است.
خیالات راحت!
پسنوشت:
1- شبیهِ قسمتی از یکی از داستانهای صادقِ هدایت، است! تصدیق میکنم! این قضیه، امری،، عمدیست.
موضوعات مرتبط: جنگیر ، ،
زندگي من هميشه لبريز از اوهام، تصاوير مضحک دوست داشتني و آرزوهاي محال بوده است. اين تصاوير با اينکه پيش از آن هيچگاه رنگي از حقيقت به خود نديدهاند، اما با ورود به ذهن من رنگي تازه مي گيرند. انگار جزئي از زندگي شوم من مي شوند و من بارها و بارها با اينکه مي دانستم هرچه خيالاتم پرت تر و ناواقعي تر و در عين حال تلخ تر باشد براي من و زندگي ام بيشتر دردسر مي سازد، اما هيچ وقت نتوانستم دست از اين خيالات موذي بردارم و اينجا، در اين تاريکي، در اين بي وقت پارهگي زمان، بهترين و مساعدترين شرايط براي ساختن خيالاتم شکل مي گيرد.
در ميان گذاشتن چيزهايي که براي خودم هنوز درست معنا نشده اند با کسي که نمي دانم از کجاست و کي مي آيد سخت است. اما انگار بايد براي او بگويم که در زندگي خود چه چيزهايي را تجربه کردهام. به او بفهمانم که من کسي نيستم که چیزی را براي هميشه دوست داشته باشم. زندگي من هميشه همينطور بوده است. هيچ چيز مطلقي در زندگي من وجود خارجي ندارد. همه چيز تنها بخشي از زندگي من را در بر مي گيرند. براي من هيچ چيز ابدي نمي شود، خانوادهام هم همينطور. گاهي احساس مي کنم به کسي و چيزي به غير از خودم تعلق ندارم و نبايد هم داشته باشم. متعلق بودن به کسي يا چيزي آرامش من را از من مي گيرد. اما با اينحال هميشه ميخواستم چيزهايي براي من باشند و هرچقدر بيشتر روي اين موضوع پافشاري ميکردم کمتر اثري از پايداري آنها ميديدم.
اين موضوع براي من تازگي ندارد. اينرا مطمئنم. مادرم هميشه با افتخار براي دوستان و آشنايان مي گويد که از کودکي نگذاشتند دل به چيزي ببندم. براي من قفسه و ويترين اسباب فروشي ها صرفا جايي براي ديد زدن چهرههاي دوست داشتني عروسکها و ماشينهاي کوکي رنگارنگ بوده است. يعني اينطور به من فهمانده اند که من حق ندارم چيزي را از ميان آنها انتخاب کنم و آن چيز آن عروسک يا آن ماشين چند چرخ متعلق به من باشد، به آن ببالم و با او سرگرم شوم. من اين حق را نداشتهام. من فقط ميتوانستم از اسباب بازيهاي مستعمل برادر بزرگترم استفاده کنم. آنها متعلق به من بودند در حاليکه هميشه صداي برادرم که اسباب بازيهاياش را از من مخفي مي کرد و آنها را بازماندهي خاطرات کودکي اش مي دانست در ذهن من مي پيچد.
زندگي حال من هم ادامهي همین کابوسهاي دوران کودکي ست، انگار فقط مي توانم از تماشاي عشق بازيهاي اين و آن لذت ببرم و حق ندارم براي خودم کسي را انتخاب کنم. انگار که دستي من را از جلوي اين عروسکهاي دوپا با چشمهاي خمار دوست داشتني و تني که از منحني سرشار است، دور مي کند. من فقط بايد روزهایم را با خيال داشتن آنها سرکنم. عکسهاي دختران باکره ی گذشته را جلوي چشم هايم روي ديوار بچينم و خيال کنم که آنها – نه همه آنها که يکي از آنها- متعلق به من است. با آنها عشق بازي کنم و از شنيدن صدايشان که هيچ وقت از دهانشان بيرون نمي آيد خوشحال شوم.
زندگي من را دقيقا همين چيزها مي سازد. زندگي نكبتي و در عين حال براي خودم دوست داشتني. ديشب کسي به من گفت تا بحال هيچ انساني را به اندازهي تو بي احساس نديده ام. مثل يک غربتي در گوشه اي دورافتاده از همه جا و همه کس و دور از تمام آشنايانت ايستاده اي و به همه آنها مي خندي که دوري از شما براي من هيچ غم انگيز نيست. براي او گفتم که نمي توانم دل به کسي يا چيزي ببندم، همه آن خيالهاي پليد دوران کودکي در ذهن من بيدارند. من چطور مي توانم دل به عروسکي در پشت ويترين ببندم وقتي که مي دانم صدها چشم مشتاق و صدها دست بزرگ براي به سرانجام رساندن اشتياق آن کودک ها آماده ولخرجي است. چطور مي توانم به آنها دل ببندم در صورتيکه مي دانم فقط اجازه تماشا کردن آنها را از پشت يک حجم شيشه اي دارم، و بالاتر از اينها نه نداشتن آنها بلکه کابوس در دست کودکي ديگر بودن آنها منرا آزار مي دهد. ميدانم كه تمام آنها متعلق به کودکان خوشبخت متملق و گريان است. نه منِ مغرور که حاضر نيستم بخاطر آنها از کسي بخواهمشان، التماس كنم يا قطرات اشك چشمم را به اختیار راه بيندازم.
انگار براي در ميان گذاشتن تمام بخشهاي مخفي و آشکار زندگي ام وامانده ام. نمي دانم کدام ها را مي شود به ديگري گفت و كدام ها جز سري ترين رازها هستند. آيا اگر بگويم به حال و روز من نخواهند خنديد. کساني که تنها و تنها دنبال بهانه اي براي خنديدن هستند چه کسي را مناسب تر از من خواهند ديد که تمام اسرارش را مفت و مسلم با سادگي هرچه تمامتر به ديگران مي گويد. هيچ چيز خنده دار تر از اين نخواهد بود. اينرا مطمئنم. اما بايد بگويم، براي من هيچ وقت هيچ اهميتي نداشته که ديگران در مورد من چه مي گويند و به كدام حرف من خواهند خنديد. حتا من از اينکه توانسته ام بخشي از افکار آنها را به خود اختصاص بدهم راضي هستم.
نمي توانم منکر اين بشوم، نه، نمي توانم اينها را انکار کنم. من هميشه خودم را محتاج به موجودي دانسته ام که نمي دانم چيست و چطور رفتار مي کند. حتا نتوانسته ام در ذهن خودم حدي مطلوب از آن اختيار کنم. اينهاست که براي من محدوديت ايجاد مي کند. من هميشه خواسته ام همه چيز را آنطور که هستند ببينم و آنوقت از ميان آنها چيزي را انتخاب کنم. اما هميشه همه چيز براي نابود کردن افکار من هماهنگ مي شوند. درست مثل آن عروسک پشت ويترين که با چشمهايش هميشه به من مي گفت که من روزي متعلق به تو خواهم بود. اما من خودم را به او و او را به خودم متعلق مي دانستم. احساس مي کردم او براي اين پشت آن ويترين ايستاده که من از تماشاي آن لذت ببرم. اما آن عروسک چند روز بعد انگار فراموش کرده بود که با چشمهايش چه قراري با من گذاشته در دست يک دخترک سبزه با موهاي وزکرده و کثيف مي خنديد. او هم يادش نمي آمد که او متعلق به من بوده است. نمي دانم اشتباه مي کنم يا نه. اما به اين عقيده مصرم که او مي بايست پشت ويترين پر زرق و برق فروشنده باقي مي ماند تا من هميشه براي سير ديدن او مکاني ثابت و مشخص داشته باشم. اگر هم نه بدانم که کجاست و چه مي کند. حال مهم نخواهد بود که من توانسته باشم روزي آنرا کاملا از آن خود بکنم يا نه. نمي توانم حد فاصل بين خيالات و واقعيت هاي زندگي خودم را اندازه بگيرم، تمام اين چيزها از بچهگي با من بوده اند...
اينها براي من هميشه با اهميت بودند. بازي با چشمها، حرف زدن با چشمها. من فکر مي کردم که هيچ وقت نياز به بيان چيزي نيست. آنکس که بايد چيزي را بفهمد يا توانايي فهميدن روحيات و احساسات من را دارد قادر خواهد بود آنرا از روي نگاه من بخواند و کسي هم که نمي توانست از نگاه من چيزي بخواند و از آنها چيزي بفهمد، مطمئنا قادر هم نبود با واضح و معمول ترين کلمات از احساس من سر در بياورد.
من هميشه محتاج کسي بودم که من را بفهمد و براي من مثل يک دايه مهربان باشد. به جاي اينکه صرفا منتظر بماند تا او را بفهمم، تا او را بيابم و از او پرستاري کنم. من قبل از اينکه توانايي پرستاري از کس ديگري را داشته باشم، خودِ وجودم نيازمند پرستاري بود.
□
نمي دانم چه وقت بود، کدام روز سال يا ماه و هفته، اصلا چندساله بودم که آن اتفاق افتاد. براي خودم هيچ وقت اهميتي نداشت که بدانم از کجا و از کي شروع شده و الان هم که به صرافت يافتن تاريخ آن افتاده ام صرفا بخاطر اين است که شرح حال درستي از زندگي ام بنويسم و گرنه دانستن يک تاريخ چه اهميتي مي تواند داشته باشد؟ باري، من عاشق شدم، اگر بخواهم درست تر بگويم بايد بگويم که فکر مي کردم که عاشق شده باشم. همينطور بيخود و بي جهت زني را از ميان زنهايي که گاه مي شد ديدشان انتخاب کردم. اين هم بخاطر اين بود که بعدها اگر خواستم رابطه اي را گسترش بدهم مشکل و محدوديتي نداشته باشم. نمي دانم چه چيز او من را مجذوب خود کرده بود. اما هرچه بود چيز با اهميت و مهمي بود که توانسته بود منِ بد سليقه و کج خلق را وابسته کند. همه چيز حکم يک بازي مسخره را داشت. نگاه بکنم نگاهم بکند و بيخيال از معناي انها از کنار هم بگذريم. دقيقا نمي دانم چندبار از کنار هم گذشتيم در صورتيکه نگاهمان تا اخرين لحظه درگير هم بود. چند بار به صرافت آن افتادم که شايد نتوانسته ام مقصود خود را از نگاههاي خودم به او برسانم، بايد طوري به او مي فهماندم که مي خواهمش، اما توان داشتنش را ندارم. يکبار تصميم گرفتم دنبالش راه بيفتم و مسيرش را تعقيب کنم. خيلي طول نکشيد که فهميد پشتش حرکت مي کنم. هر چند متر به چند متر مدام به عقب نگاه مي کرد تا مطمئن شود هنوز پشتش مي آيم يا نه. اما آخرش چه شد؟ نمي دانم. يا من خسته شدم يا او. راهمان جدا شد. جايي رفت که نمي توانستم وارد شوم. گمش کردم يا چه. به هرحال اين تعقيب و شايد گريز ها هيچ وقت به جايي نرسيد.
مي دانم تمام غفلت و نداستن من از اين بود که کودک بودم و براي شروع کردن يک رابطه به اندازه کافي بالغ نشده بودم. اما مقصر اصلي اين جريان کدام عابر قصه بود نمي دانم. هر روز احساس مي کردم عاشق ترم. و فکر مي کردم معناي واقعي عشق را فهميده ام. اين قلبم بود که مي گفت عشق چيست. هربار که مي ديدمش تمام عضلات قلبم با شدت هر چه تمامتر مي تپيدند و من اين رفتار غير عادي قلبم را در مقابل هيچ زن ديگري نديده بودم. تابه آن لحظه نشده بود زني را ديده باشم و قلبم آنطور که براي او مي تپيد، بتپد. همه اينها بود که منرا مطمئن مي کرد عاشق شده ام. از گفتن اين کلمه احساس بدي دارم. احساس مي کنم خودم را اسير کسي کرده ام. کسي که مطمئن نبودم مي تواند براي من باشد يا نه. کسي که نمي دانستم من را به همان اندازه که او را دوست مي دارم دوست مي دارد يا نه. نمي دانم. سخت مي شود چيزي را تعريف کرد که بايد فراموش شود. بايد فراموشش کرد چرا که بخاطر آوردن اتفاقات گذشته هيچ تاثيري در زندگي من نخواهد گذاشت.
به اين جا که رسيده ام احساس مي کنم که ديگر علاقه اي به تعريف کردن باقي ماجرا ندارم. وقتي نمي دانم به او رسيده ام يا نه چه اهميتي دارد براي کسي تعريف بکنم که چقدر دوستش داشتم. فقط حرف يكي از دوستانم منرا گاهي به نوشتن اميدوار مي کند. شايد بشود همه اين نوشته ها را مثل يک نامه چند صد صفحه اي چاپ کرد و در اختيار عموم گذاشت. از همه خواست که به گمشده ام بگويند مي خواهمش. شايد هم اين نوشته ها روزي به دست همان گمشده ام برسد و او اينها را بخواند. ولي ايا اگر اينها را بخواند و مطمئن شود که خودِ گمشده ام خودِ اوست . حاضر خواهد بود براي من چند خطي بنويسد. حاضر خواهد بود خودش را به من نشان دهد؟ آيا آن موقع دير نشده است. شايد ازدواج موفقي انجام داده باشد و با خواندن آنها و با ديدن عجز و لابه من بيشتر به خودش ببالد. آنرا به دوستانش نشان دهد و دوستانش از ديدن عاشق سر شکسته و بدبختي چون من ناخن انگشتهايشان را از حرص بجوند. شايد ساعتها اسباب خنده او و دوستانش را فراهم کنم. شايد او هنوز از من متنفر باشد، نمي دانم براي نوشتن تنفر دودلم. نمي دانم. اما اگر او از من متنفر نبود چه دليل ديگري وجود داشت که به خواسته هاي من دست رد بزند. ديگر چکار مي توانستم انجام دهم که او را بدست بياورم و انجام نداده باشم. چقدر رنج و بدبختي و فلاکت را تحمل کردم. چقدر اسباب خنده رفقايم را فراهم کردم. چقدر به من خنديدند که نمي خواهدت. مگر عقلش را خورده است که با تو باشد و من چقدر روي اين موضوع پافشاري داشتم. چقدر اميدوار بودم روزي به او برسم و تمام اين سرخوردگي ها با داشتن آن مرتفع شوند.
گاهي تصور مي کنم من و او در يک کافه شلوغ شهر درست روبروي هم نشسته ايم و حجم و فضاي خالي بين صورتهايمان را بخار متصاعد از فنجانهاي قهوه پر مي کند. چقدر خيال ميكنم دستم را از روي ميز به سمت دستش سر مي دهم و دستش را در دستم مي گيرم. چقدر با اين خيالها خوش ميگذراندم. يادم مي آيد هر وقت از آن خيالات مي پريدم صورتم را خيس خيس احساس مي کردم. نمي دانستم چرا. اما نداشتن او براي من به اندازه يک غم بسيار بزرگ غم انگيز و ناگوار بود.
چقدر اين خيالات را دوست دارم. نمي دانم. شايد هم بايد بگويم چقدر آن خيالات را دوست داشتم. هنوز نمي دانم همه چيز تمام شده يا نه. هنوز فرصتي براي من مانده يا نه. بايد ياد چيزي بيفتم تا از او بيشتر بنويسم. ياد چهره اش شايد. ياد غرور پررنگ چشمهايش که منرا خرد مي کرد. يا ياد چيزهاي ديگر. گاهي فکر مي کنم زمان زودتر مي گذرد. زودتر از اينکه من بخواهم تصميمي براي انجام کاري بگيرم. درست مثل همين الان که زمان تند و سريع مي گذرد و من هنوز نتوانسته ام چيزي درست از آن چيزهايي که در ته دلم تلنبار شده اند را به روي کاغذ بياورم. بدتر از اينها بيشتر اوقات فکر مي کنم فرصت به اندازه کافي خواهد بود تا به موقع هرکاري که دلم مي خواهد را انجام دهم. اين چيزها را براي کسي تعريف نکرده بودم. ولي حالا که همه چيز تمام شده و بعد از اينها کسي يا چيزي نخواهد بود که با او تعارف داشته باشم و از او خجالت بکشم مي توانم با خيال راحت هرچه را که مي خواهم بگويم. من بي تجربه بودم. نياز به کسب تجربه بود. من بايد رشد مي کردم، قد مي کشيدم، همه چيز را ياد مي گرفتم که مبادا زودتر از حد معمول به چيزي که از حد ام زيادتر است برسم و آنوقت ندانم با او چه کنم و او هم دلسرد شود و برود. بايد تجربه کسب مي کردم. بايد بزرگ مي شدم.
چند روز طول کشيد نمي دانم. روزي که بايد همه چيز شروع مي شد. روزي که بايد شروع به قد کشيدن مي کردم. – هيچ کس باورش نمي شد. هيچ مايل نيستم اينها را تعريف کنم. ورق زدن افکارم در گذشته عذابم مي دهد. اما خودم انتخاب کردم. بايد بنويسم و همه چيز را تمام کنم. چقدر فکر کردن به اين موضوع خوشحالم مي کند. روزي را تصور مي کنم که همه چيز تمام شده باشد. همه چيز و همه چيز. ديگر چيزي براي گفتن نمانده باشد. ذهنم خالي خالي از هرکس و هرچيزي باشد که دوست داشتم و دارم و هيچ وقت نداشتم.
چقدر خوب مي شود. شايد درست پشت همين ميز نشسته باشم. آخرين نقطه نوشته ام را مي گذارم. آخرين برگ را زير همه برگها مي چپانم. سرسري به همه آنها نگاه مي کنم و لبخندي از روي رضايت گوشه لبم مي نشيند. سعي مي کنم خودم را آماده کنم. لباسهايم را يکي يکي با طمانينه کامل تنم مي کنم. شال گردنم را دور گردنم مي پيچم. پالتوي سياهم را هم مي پوشم و بدون اينکه کفشم را تميز کنم راه مي افتم. خيابان ها را نگاه مي کنم. از پياده رو ها مي گذرم. سعي مي کنم آرام آرام قدم بردارم. سعي مي کنم بدون اراده قدم بردارم. طوريکه هرجا پاهايم رفت من هم بروم و هيچ تصميم نگيرم که قرار است کجا بروم. به هرحال از جايي سر در مي آورم که ممکن است برايم آشنا باشد و شايد هم نه. حتما جايي دور از همه آدمها خواهد بود. اگر نه حتما با اراده خودم چنين جايي را پيدا مي کنم. بلندترين جاي شهر. جايي که کمتر کسي تصميم بگيرد به انجا برود. جايي که حتا براي چند دقيقه هم که شده باشد، کاملا متعلق به من باشد. انوقت مي روم لبه دره اي مي نشينم. دسته کاغذها را از جيب پالتوي خود در مي آورم يکبار ديگر نگاهشان مي کنم. يک برگ از انها را جدا مي کنم. با همان وسواس دوران کودکي موشک دوبال زيبايي از آن مي سازم و آرام و بي صدا آنرا به روي توده هواي سرد اطرافم شوت مي کنم. بعد قرار است چه شود نمي دانم. عجالتا قرار است تمام کاغذ ها را به اين سو و آن سو پرتاب کنم. هر موشكي به سمتي مي رود. يکي مي رود روي شاخه درخت گير مي کند. يکي روي چاله کوچک گل و آب چندمتر آن طرف تر به گل مي نشيند.
بهتر است دست از اين خيالات بردارم، تنها چيزي که تمام زندگي مرا تحت الشعاع قرار داده همين خيالات پرت و بيهوده است. ولي خوب مي دانم که توان اينکار را ندارم. اگر دست از اين خيالات بردارم آنگاه چه چيزي از من باقي مي ماند. لحظات را به خيال دلنشين کدام حس سپري کنم؟ نه توان اينکار را ندارم.
بايد با واقعيت کنار بيايم. بايد از واقعيت بنويسم. همان چيزي که مرا بازي داد. خود خود واقعيت. نمي دانم حق با که بود. مني که مي خواستمش، يا اويي که پا پس مي کشيد. خواسته من، خواسته او. من که اورا مي خواستم، اويي که مرا نمي خواست. کسي که منرا مي خواست، مني که آنکس را نمي خواستم. چقدر پيچيده، چقدر بيهوده. حق با کدام بود؟ بايد چه مي کرديم؟ آن چيز که مسلم است تمام وجود من به تمام خواسته هاي من ارجحيت دارد، من مي خواهم و بايد خواسته خودم را –به هر قيمتي که باشد- عملي کنم. حتا اگر شد تمام اطرافيان را به بازي بگيرم که به آن چيز که مي خواهم برسم. اين تمام نيت پليد يا پاک من براي زندگيست. بايد وجود خود را با مرهمي که از تن پاک يک دوشيزه شيري رنگ تراوش مي کند بپوشانم. بايد تمام زخم هايم را با آن مرهم کنم. همين کار به من آرامش خواهد داد، همين کارست که منرا به تعالي مي رساند.
من بايد قد مي کشيدم. بايد بزرگ مي شدم. اين بايد ها را خودم تعيين مي کنم. خودم براي زندگي خودم هدفي تعيين مي کنم، اما آن چيز که به من مي رسد از دامن اتفاق و حادثه بر مي خيزد. اتفاق، حادثه همه و همه هجوم مي آورند مثل يک گردباد منرا در خود مي بلعند. من حيران و متحير را با خود مي برند و مدتي بعد هردو مي روند و من در گوشه اي دورافتاده تر از هرجا که بودم تنها مي شوم. باز زمان مي گذرد و من مي دانم که همين گذشت زمان من را روشن خواهد کرد. همين به من خواهد گفت که کجا ايستاده ام. چه شده است و چه قرار است بشود. واقعيت زندگي را حادثه و اتفاق تغيير مي دهد، هر چند که براي واقعيت خاص خود نقشه هايي هم کشيده باشم، اما اتفاق و حادثه به خواسته من اهميتي نمي دهد. من خودم را رها مي کنم. درست مثل همان آرامش خيالي که قبل از فرو رفتن سرنگ که براي تنم دندان گرد کرده است در تمام وجودم رعشه مي اندازد. در ظاهر آرام خوابيده ام، اما در دلم آشوبيست، مي دانم قرار است چيزي به من اضافه شود. اينرا خودم خواسته ام، اما اينکه کدام لحظه و از چه راهي اسيرش شوم را پزشک محله تعيين مي کند. خودم را شل مي کنم، رها مي کنم سعي مي کنم به هرچيزي فکر کنم به غير از آن اتفاقي که قرار است بيفتد... در ان لحظه ديگر کار از کار مي گذرد. ديگر نمي توان جلوي پيش آمدن چيزي را گرفت. فقط بايد به همين حادثه موعود تن سپرد. آن وقت خودش مي آيد و آن وقت که نمي خواستي خودت را درگير ان کني درگيرش مي شوي. اين معناي تمام حادثه هاي زندگي من است. تمام چيزهايي که خواسته و ناخواسته منرا درگير خود کرده اند.
دوست داشتن مثل يک عنصر غير فعال در تمام تنم هست. نفس مي کشد. اينرا کاملا احساس مي کنم. من بايد کسي را دوست داشته باشم. کسي که همانقدر که دوستش دارم –و اگر مي شود کمي بيشتر- منرا دوست داشته باشد/. اينها را خودم تعيين مي کنم، خودم هم مي دانم که چه کسي با چه خصوصيتي مي تواند باشد، اما آنکس که مي آيد، مي آيد که دوستش داشته باشم، معشوق موعود من نيست. گذشت زمان اين چيزها را مشخص مي کند. او نمي تواند براي من باشد. تنها براي من. تقصير که بوده و هست؟ من که بهترين ها را مي خواستم يا حادثه اي که بدترين ها را خواه به هر منظوري باشد عايد من مي کرد؟- با اين حال بزرگترين دِين زندگي خودم را به حادثه دارم. همين حادثه کثيف و ناشکيل که با تمام تلخي اش منرا به سرانجام -اينطور تصور مي کنم- مي رساند.
□
براي اينکه بخشي از زندگي ام را بنويسم مجبورم تمام لحظات زندگي ام را خط به خط، کلمه به کلمه، نقطه به نقطه تشريح کنم و اين سخت ترين مرحله زندگي من است. لحظاتي که بايد همه چيز را بنويسم. همه چيز را بگويم، مبادا که چيزي جا بماند، چيزي مانده باشد و من نتوانسته باشم آنها را مکتوب کنم. اگر اين اتفاق نيفتد نمي دانم چه مي شود، ولي اينرا کاملا احساس مي کنم که براي نوشتن اينها يک اجبار مافوق تصور، آنچيزي که هرکسي نمي تواند دست آويز آن شود بر من حکمفرمايي مي کند.
اين اجبار هم براي من تازگي ندارد. اجبارهايي اينچنيني را پيش از اين تجربه کرده ام. مثل همان اجباري که در تمام تن من، وجود من، تمام رگهاي تنم موج مي خورد. -مثل همان حس کرختي که موقع کشيدن سيگار در تمام تن موج مي اندازد. همراه با خون به همه جا مي رسد و با خود کرختي وصف ناشدني را به همراه مي برد.- باري در تمام تن من نيازي سرگردان بود که با هرکس و هر چيزي سيراب نمي شد. مرهم اين ويار، اين حس مخصوص هم فقط يک نفر بود. بهتر است اينطور بگويم که تا آنجايي که خودم را مي شناسم و به حقيقت وجود خود، به تمام خواسته هايم، به تمام ريز و بم هاي اخلاقي خود واقفم به اين موضوع رسيده ام. حال اهميتي ندارد کسي باور کند يا نه. من براي باورهاي اين و آن زندگي نمي کنم. نمي توانم پايه هاي زندگي خودم را بر اساس باورهاي گاه غلط و نابجاي اطرافيان بگذارم.
گفتن خيلي از مسائل به موجب شکل گرفتن شرايط و موقعيت هاي خاص حاصل مي شود. مثل همين الان که نمي خواهم –يا نمي توانم- بعضي از مسائل را خوب تشريح کنم. از حال و هواي انها بيرون آمده ام و مي ترسم اگر دوباره آن شکاف سرشکافته تازه التيام يافته قلب و روحم را ناخن بکشم، سرباز کند و تمام زندگي جديدم را در خود ببلعد. من به اين زندگي جديد خودم خو کرده ام. زندگي که سرشار از حس خواستن است. حس خواستن و نرسيدن. حس هق هق هاي گرمي که به سردي متکاي سر صبح منجر مي شود. حس دلگير قدم زدنهاي بي هدف زير باران ريز ريز بلوار. انطور که تمام تنت خيس شود. تمام موهاي چند اينچي سرت انگار که با اشکهاي سرد و گرم باران شسته شده باشد. همه روي چشمانت را بپوشانند و هيچ مايل نباشي که انها را پس بزني، مبادا که رهگذري، عابري، ديوانه اي به چشمهاي خيس و سرخ تو بخندد. اينها تمام احساسات دلنشين من براي کسي است که نمي دانم چگونه و از کجا، از کدام خط زندگي من وارد شد. خودم آنرا داخل کردم؟ با کدام ويرايش من وارد شد. چه کسي انرا داخل کرد. ايکاش مي فهميدم.
اهميتي ندارد. نه، اصلا هيچ اهميتي ندارد. من خواسته يا ناخواسته، هدفمند يا بي هدف از او براي خود بتي ساختم. بتي که آنرا بپرستم و وقتي از همه کس و همه چيز دلگير ميشوم به او پناه ببرم. وقتي که از همه کس نااميد مي شدم، از همه شکست مي خوردم خودم را با آن سرگرم کنم. بشود دلخوشکنک زندگي من. دلم را به او خوش کنم که يک روز مي آيد و آنوقت همه اينها را براي او مي گويم و او با چشمهاي درشتش خيره خيره نگاهم مي کند، گاهي دلگير مي شود، گاهي خوشحال. براي شکست هايم اشک مي ريزد. براي پيروزي هايم سير مي خندد... بعد از اينهمه وقت –اصلا صحيح نيست، چراکه نمي دانم از کجا و کي شروع شده ولي به هرحال حتما زمان زيادي از آن گذشته است- بايد منرا شناخته باشد. نبايد دلگيري او عميق و سرشار از کينه باشد. او بايد –درست خود خود بايد- منرا بفهمد. بفهمد که چه چيز مي خواستم و چه چيزي نصيبم شد. نبايد منرا دست بيندازد، او به تمام خواسته هاي من واقف است. او مي داند که چه مي توانستم انجام بدهم و چه کردم. او مي فهمد که من با تمام گناههايي که گاه ناخواسته اسير آن شدم به چه چيز رسيده ام. من اينطور تصور مي کنم که او بايد موجودي مافوق تصور عادي بشر باشد. موجودي که به اندازهي – درست به همان اندازه- تمام گناههاي نکردهي من پاک باشد. او بايد باشد. من هيچ چيز فراتر از آن چه خود خودم انجام داده ام از کسي نمي خواهم. من اگر به ديوار بتکدهي کسي شاشيدم، مي دانم که او هم همچنين کاري را انجام داده است. يا در بهترين شرايط حق او بود که انجام داده باشد، حال اگر انجام نداده، موجب آن تمام احساسات ذهن پاک اوست... بايد با هم سربه سر شويم. بشويم بي حساب بي حساب. نه کسي از کسي طلبکار باشد و نه هيچ چيز ديگر. اين حق مسلم من است که در خيال خود از بتي که ساخته ام چنين انتظاري داشته باشم. چرا که تمام خوني که در رگ و پي او جريان دارد را از خون شور خودم داده ام. آنچيز که در او جريان دارد، همانست که در من است.
پرت شدم. خيلي پرت. اينها آن چيزهايي نبود که بايد مي گفتم. اينها فقط در ذهن من بودند، در ذهن من روزگار مي گذارندند و هنوز به واقعيت نرسيده اند. با خودم عهد کرده بودم که تمام اتفاق ها را بنويسم. تمام چيزهايي که در حقيقت به وقوع پيوسته اند را. اما مگر اين خيالات خوش مي گذارند؟ نوشتن از چيزي که هنوز نمي داني تمام شده يا نه، قرار است تمام شود يا نه بسيار سخت است. اينرا مي دانم، خوب مي دانم که تمام اين چيزها بعدها دست آويزي خواهد بود براي به دام انداختن من. براي داشتن بهانه اي براي بيشتر آزردن من. باشد. بگذار هرچه مي خواهد بشود. کسي که منرا نمي فهمد، کسي که منرا باور نمي کند بگذاريد دلگير شود، بگذاريد آزارم دهد، بگذاريد پا به فرار بگذارد. چقدر خوش خيالم !
اگر خواستن و رسيدنم وسوسه بود، اگر بي هدف پرسه زدن هايم فقط و فقط به دنبال وسوسه بود، من نبودم. اگر وسوسه آنها بود. من آنها نبودم. شايد بايد واضح تر بگويم. بيشتر شبيه يک روياي دور از دسترس، يا يک مسکن انديشمند براي روز مباداي من بود. روز مبادا ! شايد دنبال همان روز بودم. روزي که دستم از همه چيز و همه کس کوتاه شده باشد. شايد بايد همان روز را آرزو مي کردم. براي خودم هيچ چيز مسلم تر از اين نبود که بدانم کسي که به او علاقه مندم، کسي که به او عشق مي ورزم و تمام تلاش خودم را مي کنم که بتوانم با او همکلام و همگام شوم روزي مي آيد و به تمام بي سرانجامي هاي روحي من مرهم مي کشد يا نه. هيچ تصوري شيرين تر از اين نبود و نيست.
نمي دانم اين تصورات، اين خيالات از جان من، از اين زندگي من چه مي خواهند. ايکاش مي شد همه آنها را در يک کيسه زباله مي ريختم و دور از چشم هر کس ديگري جلوي درب خانه ام به ديوار يله مي دادم، آنوقت خيالم راحت مي شد. مي دانستم حتما کسي مي آيد و آنها را با خودش مي برد. اما اگر رهگذري از سر وسوسه اي بخواهد سر از راز اين کيسه در بياورد چه کنم؟ شايد بخواهد از روي نيت ناپاکش تمام خاطرات، تمام تصورات و تمام خيالات پرت و مزخرف منرا يکي يکي بيرون بکشد و دور دستهايش بچرخاند و خطاب به من و هرکس که از راه مي رسد بلند بلند به بازي بگيرد.
من چکار بايد مي کردم؟ پاسخ دادن به هيچ سوالي براي من به اندازه اين سوال مهم نبوده و نيست. ديگر، ديگر چه کاري مي توانستم انجام دهم که او را بدست بياورم. اصلا بگذاريد اين طور حساب کنم، اگر تمام تلاشهاي من، حتا اگر سالها به طول بينجامد ولي در عوض به رسيدن به او منتهي شود، چه ايماني، چه اراده اي مي تواند آن را حفظ کند؟ اصلا آنکس که بايد آن رابطه را حفظ کند چه کسي خواهد بود. من يا او؟ شايد به عقيده بسياري همه چيز از دور زيباتر باشد. نمي دانم شايد هم گفته باشند همه چيز از دور زيباست. فرق مي کند. مي دانم که تفاوت اين دو بسيار است، ولي انچه هيچ تفاوتي در موضوع ندارد، نارضايتي از چيزي است که در رسيدن به او بسيار تلاش کرده ام. از کجا معلوم؟ شايد تمام حرفها، تمام عقايد من، تمام شب بيداري هاي من، تمام ريز ريز اشک ريختن هاي من بخاطر برنده شدن در يک بازي بزرگ بوده باشد. نکند مي خواهم بايستم، دستهايم را در جيبهايم بچپانم و بسيار بسيار اصرار کنم که اورا مي خواهم و او نخواهد، و يا نداند که من مي خواهم. آنقدر بگويم که باور کند، آنوقت بيايد و من مغرور تر از هميشه به اين موضوع ببالم. افتخار کنم که توانسته ام هر کسي را به هر قيمتي که شده باشد بدست بياورم. حتا به قيمت فريب دادن خودم. اينبار شايد مساله فريب ديگران مطرح نباشد، مساله خودم هستم و فريب دادن خودم. مساله اي که قرار نيست حل بشود.
اما هر انساني هرچقدر هم که پليد باشد روزي به چيزي، به کسي، به مسکّني احتياج خواهد داشت. بعضي مسکّن هايشان را سر هر درد زودگذري مصرف مي کنند، آنها به اين مي بالند که ما توانسته ايم دردمان -مهم فقط درد خواهد بود- را آرام کنيم و تو هنوز در داشتن و خواستن يک درد عليلي. هيچ کس نمي داند. درد من بزرگتر از اين و آن حرفهاست. درد من را آنها نمي فهمند. يک درد ابدي، يک نياز مافوق تصور که بودن و دردکشيدنش به اندازه التيام شدنش دردناک است. بود و نبودش به یک میزان آسایش و آرامش منرا از من میگیرد. مساله درد هاي من بزرگتر و عجيب تر از اين حرفهاست که به راحتي بتوانم کسي را از چگونگي آن مطلع سازم.
درد من بزرگترين مساله زندگي من است. درد پوچي. درد تهي بودن از همه چيز. درد رسيدن و خسته بودن از سختي راه. درد نرسيدن و داشتن غم بسيار از بن بست بودن تلاش ها. يعني درد رسيدن و نرسيدن. درد هوسها، درد اميال مختلف، درد عشق يا خيلي چيزهاي ديگر که در ظاهر بسيارند و در باطن جز از يک موضوع پا فراتر نمي گذارند.
ايکاش مي توانستم بنويسم رسيده ام ! و پا به زندگي دراز کنم و بگذارم تمام خستگي راه ذره ذره از تمام تن من بيرون بزند. ايکاش مي توانستم تصور کنم که تمام روزمرهگي هاي محتوم اينروزهاي من مثل يک خواب تلخ و شيرين است و بدانم که روزي از همه اينها بيدار مي شوم و با زندگي، با معناي واقعي زندگي آرام مي گيرم.
من از معشوق، از کسي که اورا دوست مي دارم براي خود تصويري ساخته بودم که نه به من و نه به هيچ کدام از اطرافيانم نمي مانست. اما با اينحال نمي توانم اينقدر بيهوده و بي ارزش از زندگي ياد کنم.
دلم مي خواست تمام اتفاقهايي که منرا به بلنداي حادثه کشانيد و از آنجا به قهقرا آباد واکنش رساند را بنويسم. از معشوق خود بنويسم. بنويسم که چه کسي را و به چه دليل دوست مي دارم. هميشه فکر مي کردم شايد بتوانم با مکتوب کردن تمام اين افکار، تمام اين خواسته ها، خودم را از اين همه فکر و خيال بيهوده آزاد کنم. فکر و خيالي که بي شک با ديدن و شنيدن اثري از تصوير نياز در من بيدار ميشد. نمي توانم بگويم اين خيالها در من خوابيده اند تا بتوانند با ديدن آن نياز بيرون بزنند. تمام اينها در من زنده بودند. حتا بيشتر از آنکه تصورش را مي کردم. نه مي توانستم از او دل بکنم، نه مي توانستم راهي را بروم که به با او بودن منجر شود. نمي دانم تقصير که بود که نمي گذاشت من به خواسته هايم برسم. گاهي تصور مي کردم شايد تلاشهاي من براي رسيدن به او به اندازه اي نبوده که لايق با او بودن شوم. شايد کمي تلاش بيشتر منرا به اين خواسته ام مي رساند. اما تلاشها بي آنکه کسي بخواهد سر از راهي ديگر بيرون مي آوردند. من کسي را مي خواستم اما اين تلاشها به رسيدن به فرد ديگري منتهي ميشد. اما اين انتهاي رسيدن، انتهاي رسيدن به همه چيز نبود.
نمي توانم ادامه بدهم. خسته شده ام. بخشي از گذشته را گم كرده ام. يا دست كم اينطور فكر ميكنم كه صرفا بخاطر اينكه منرا دوباره آزار ندهند گمشان كرده ام. به بيراهه اي رسيدم كه نوشتن سفرنامه اي براي عبور از آن دردي از من دوا نخواهد كرد.
□
سعي ميكردم فراموشش كنم. دلم را به اين خوش كرده بودم كه عناصر برجسته اي كه در او وجود دارد و من ناخواسته به آنها دل بسته شده ام در فرد ديگري هم بطور حتم وجود دارد. اما نميدانستم آن عناصر چيست. چيزي نه ديده و نه شنيده بودم. همه چيز يك احساس بود. يك عطش. گمان ميكردم عطشي كه من به آب يك چشمهي زلال دارم را ميشود با خنكاي شنهاي ساحل هم سيراب كرد. گمان ميكردم ولي مطمئن بودم كه چنين چيزي ميسر نميشود. اما اصرار ميكردم تا دست كم خودم را سرگرم نگاه داشته باشم.
روزي تصميم گرفتم هركس كه از هركجا به زندگي من داخل شد را چون او دوست بدارم به همين خاطر بروم و در خيابان هاي شلوغ شهر قدم بزنم و هر زني كه به من لبخند زد را با تمام وجود بپرستم. روزهايم را با فرضيه هاي اينچنيني براي يافتن معشوقي تازه ميگذراندم. هر روز دلبستگي جديدتر، و روز بعد نفرتي عميق تر از آن. به اين نتيجه رسيدم بودم كه تمام انسانها در من كسالت و كرختي بوجود مي آورند. دلم ميخواست از آنها فاصله ميگرفتم اما با عطش وجودم چه ميكردم؟ با طفل معصوم درونم چه ميكردم؟ نمي توانستم به حال خود بگذارمش. بايد به او و به خودم كمك ميكردم تا پناهگاهي براي تمام لحظاتمان بيابيم. نه فقط تكيه گاه و پناهگاهي براي خستگي هايمان. ما به دنبال يك مامن مطمئن و دوست داشتني براي تمام لحظه هایمان بوديم. دايه اي ميخواستيم كه ما را بر زانوهايش بنشاند و مرهمي براي تمام وجودمان باشد.
چه شبها و روزهايي كه خودم را درگير اين مسائل كرده بودم. هر روز رفاقتي تازه كه دست آخر به عميق تر شدن زخمهايم منجر ميشد. سعي ميكردم به او فكر نكنم. خودم را سرگرم نگه ميداشتم. عيب هاي ظاهري اش را براي خودم بزرگ جلوه ميدادم. ساعتها جلوي پنجره مي ايستادم و فكر ميكردم. با خودم ميگفتم از او متنفرم. دستهاي شكسته، ظريف و بي تعادلي دارد، و من به دستهاي نرم و گوشتي براي دست كشيدن به تنم نياز دارم. از چهره اش بد ميگفتم، خال صورتش را مسخره ميكردم. راه رفتنش را تقليد ميكردم و بلند بلند براي خودم ميخنديدم. هرچقدر كه ميتوانستم او را جلوي چشمهاي خودم خرد ميكردم. در ذهنم مثل يكي از زنهاي روسپي با او برخورد ميكردم. تمام فحش ها و ناسزاهايي را كه بلد بودم خطاب به او و بلند ميگفتم. دست آخر ميرفتم و جلوي آينه مي ايستادم تا خودم را ببينم و به خودم بفهمانم كه ديگر معشوقي وجود ندارد. خودِ شكسته ام را ميديدم با چشمهايي كه از هق هق بي امانم سرخ شده بودند، صورتم را كه خيس اشك بود. موهاي آشفته و پريشانم را كه بي اختيار چند دقيقه پيش از آن چنگ انداخته بودم.
من چه ميخواستم؟ خودم هم از پاسخ دادن به چگونگي نيازهايم وامانده بودم. ميدانستم و نميدانستم. ميخواستم و نميخواستم. همه چيز را گم كرده بودم. خودم را، معشوقه ام را، نيازهايم را. همه و همه چيز را.
به هر شكل ممكن خودم را سرگرم ميكردم. دست به هركاري ميزدم. از كافه رفتنهاي نيم شب گرفته تا قمار. از خريدن تن روسپيان تا تعميدي آب مقدس شدن. قدم ميزدم، آواز ميخواندم، نقاشي ميكشيدم، شعر زمزمه ميكردم. به مخدر و مشروب هم پناه برده بودم. زندگي از اهميت افتاده بود، يا آنقدر اهميت داشت كه سعي ميكردم كاملا خوش بگذرانم. كم كم روابطم با دوستانم قطع شد. نميدانم من تمايلي به برقراري ارتباط با آنها نداشتم يا آنها منرا از جمع خودشان طرد كرده بودند. هيچ كس نميدانست كه چه ميكشم. عجيب آنكه كسي هم تمايلي به دانستن درد من نداشت. برايم بي اهميت بودند و برايشان بي اهميت شده بودم. از كار كردن هم محروم شده بودم. يعني در واقع منرا از سركار اخراج كرده بودند.
سعي ميكردم بيشتر اوقاتم را با زنها سپري كنم. به كافه ها ميرفتم، به بالرين ها خيره ميشدم، اندامشان را ورانداز ميكردم، شبها با روسپي ها ميخوابيدم. هر شب كسي را براي همخوابهگي كرايه ميكردم. اما كم پيش مي آمد كه بدنهايمان بهم برخورد كند. دو سه برابر قيمت كرايه شان را پرداخت ميكردم تا برايم طنازي كنند، تا به من بگويند دوستت دارم. بعضي از آنها وقتي از اين جريان اطلاع پيدا ميكردند از كوره در ميرفتند، براي بعضي ها اهميتي نداشت، و بعضي ها يك دل سير به من ميخنديدند.
با يكي از اين روسپي ها بيشتر گرم گرفته بودم. احساسي خوشايندي نسبت به او داشتم و تقريبا او تنها كسي بود كه در مقابل درخواست ابراز دوست داشتن من رفتار غير عادي و تمسخر آميز از خودش نشان نداده بود. گاهي اوقات بدون هماهنگي قبلي و بدون آن كه او را كرايه كرده باشم به اتاق من مي آمد، بعضي از اوقات كه با يك زن ديگر در اتاق مشغول بودم پشت در آنقدر انتظار ميكشيد تا آن زن برود و او بتواند در اتاق من با من تنها باشد. نميدانم دچار توهم شده بودم يا نه ولي چند بار احساس كردم كه بي اختيار و بدون در خواست قبلي من به من دوستت دارم ميگويد. هر شب رابطه مان باهم نزديكتر ميشد. تمام زندگي ام را از زير زبان من بيرون كشيده بود و من چقدر كودكانه داستان غم انگيز وجودم را براي او تعريف ميكردم.
دست آخر پاي او هم از من و اتاقم كوتاه شد. بي هيچ دليلي ديگر به من سرنميزد. تمام كافه ها را زير پا گذاشته بودم تا او را پيدا كنم اما خبري از او نبود. گمان ميكنم كه آنقدر از معشوق خودم براي او حرف زدم كه او هم حالش از من و زندگي من بهم خورد و از دست من فرار كرد. يعني دليل ديگري براي اينكار پيدا نميكنم.
دور شدن از او برايم چندان سخت نبود، با يك عادت بدقلق و نافرم سركار داشتم. نه دلبستگي وجود داشت و نه علاقه اي. نه احساسي و نه عطشي خاصِ او. كاملا با اين قضيه كنار آمده بودم كه هيچ تعلق و وابستگي بين من و او وجود نداشته و ندارد. پس دليلي براي دلگير شدن از او هم وجود نخواهد داشت.
هنوز به اندازه 2-3 سال زندگي بي دغدغه پس انداز مالي داشتم. كم كم احساس ميكردم كه به تمام آرزوهاي تمام عمرم رسيده ام. چيز خاص ديگري برايم جذابيت آنچناني نداشت. هوس، نياز و يا هراحساس ديگري به طور كامل در من سيراب شده بود. سعي ميكردم شبها از خانه بيرون بروم چرا كه ميترسيدم معشوقه ام را در خيابان، در كوچه در گذري ببينم و بار ديگر احساساتم به قليان در بيايند. اما از دور آنطور كه ميتوانستم رد زندگي اش را ميگرفتم. يك شب در كافه شهر شب نشسته بودم و مستِ مست مشغول تماشاي بالرين ها بودم كه متوجه شدم در ميز كناري ام كسي از زني حرف ميزند. ناگهان تمام احساسات گنگ و آشكار وجود من به معشوقه ام در من تازه شدند. از اعماق وجود باور داشتم كه زن مورد بحث آنها همان معشوقه من است. اما هيچ دليلي براي اثبات اين موضوع وجود نداشت و من مثل هميشه با يك احساس گنگ و خسته سر و كار داشتم. اين حس بود كه به من ميگفت كدام راه درست است و كدام كار اشتباه. اينبار هم همين حس هميشگي بود.
گوشهايم را تيز كردم تا از ريز و درشت بحث آنها باخبر شوم، صدايي نميشنيدم، فرياد ميشنيدم، جمله اي نبود، پر بود از واژه. گنگ و بي معنا. لخت و بي آلايش. سرم درد ميكرد. بي اختيار از كافه بيرون رفتم. كنار خيابان به تيرك چراغ برق تكيه كردم. به آن لحظات فكر ميكردم. از اين شهر ميرفت؟ او را گم ميكردم؟ يعني قرار است از اين به بعد از هواي بدون او نفس بگيرم؟ نميتوانستم باور كنم. اصلا نميخواستم باور كنم. هيچ چيز به يادم نمي آمد. نمي دانستم چه شنيده ام. چه گفته اند. فقط ميدانستم كه او، معشوق من از اين شهر خواهد رفت. آيا عذابي بدتر از اين وجود داشت؟
به سمت ايستگاه قطار حركت كردم. ميخواستم براي آخرين بارهم كه شده باشد اورا ببينم. اصلا نميدانستم روز سفر او چه وقتي است يا حداقل ساعت حركتش را. ميخواستم اينقدر آنجا بمانم تا بتوانم اورا ببينم. باخودم كه حساب كردم ديدم كه 27 روز است كه در ايستگاه قطار انتظار مسافري را ميكشم كه هنوز براي سفر خودش را آماده نكرده. ميترسيدم از ايستگاه قطار فاصله بگيرم. ميترسيدم معشوقه ام بيايد و من فرصت ديدن او را از دست بدهم. شبها و روزها مدام به ريلهاي قطار زل ميزدم و به صورت ادم ها دقيق ميشدم تا معشوقه ام را در ميان آنها شناسايي كنم. چند هزار انسان ديده بودم؟ از چند قوم و مليت؟ چرا هيچكدامشان براي من جذابيتي نداشتند اما معشوقه ام، كسي كه شايد از لحاظ ظاهر هم با آنها فرقي نداشت اين طور وجود من را اسير خود كرده بود. اصلا من چطور ميتوانستم بدون داشتن اطلاعاتي از عادات و احساسات او عطش و عشقي عميق به او داشته باشم؟
به همين چيزها فكر ميكردم كه آدمهاي دور و برم يكي يكي كمرنگ شدند و دست آخر من ماندم و معشوقه ام كه از افق دور انتظار من مي آمد. توان حركت نداشتم. فقط نگاه ميكردم. آخرين نگاه...
□
روز و شب برايم فرقي نداشت. كمتر از خانه بيرون مي آمدم. سعي ميكردم بيشتر با خودم خلوت كنم. فكر ميكردم اما نتيجه اي نميگرفتم. گاهي خوش ميگذراندم، گاهي به خودم سخت ميگرفتم. اما تفاوتي در حال و روز من نداشت. خوش گذراندن تاثيري بر روحيات من نداشت. اينطور به خودم ميگفتم كه در حال خوش گذراندن هستي اما نتيجه اي از اينكار نميگرفتم. به هيچ زني علاقه اي نداشتم. از معشوقه خودم دور مانده بودم. در واقع نميدانستم كه به كدام شهر رفته است و حدفاصل بين من و او به چه اندازه است. تنهايي را با تمام پوست و گوشت تنم احساس ميكردم. كار خاصي براي انجام دادن نداشتم. نه علاقه اي به كافه رفتن در من بود و نه علاقه اي به كرايه كردن روسپيان. اكثر اوقات در تختم دراز ميكشيدم، چشمهايم را بهم ميفشردم و سعي ميكردم كه خوابم ببرد. روز يا شب اهميتي نداشت. احساس ميكردم فقط همين خوابيدن منرا از اين وضعيت نجات خواهد داد. بايد به دنيايي ديگر ميرفتم.
يك شب ميان خواب و بيداري كسي در اتاقم را كوبيد. ميدانستم كه به غير از خانم صاحب خانه كسي به سراغم نمي آيد. براي همين فكر كردم كه شايد كابوس ديده ام. چشمهايم را روي هم فشردم كه كسي از پشت در اسم كوچكم را صدا زد و اضافه كرد كه دوستت دارم. ذهنيات من هم منرا آزار ميدهند. گمان كردم ذهن بيكار من علاج تازه اي براي رهايي خودش از درد پيدا كرده و با اينكار ناخواسته ميخواهد منرا بيشتر آزار دهد. براي اينكه به خودم ثابت كنم كه اين خيالهاي واهي حقيقت ندارند به سمت در رفتم و در اتاقم را باز كردم. پشت در زن روسپي اي بود كه چند ماه پيش بي دليل گم شده بود. بدون اينكه دعوتش كنم داخل اتاق آمد. از ديدن او نه خوشحال شدم و نه ناراحت. مطمئن بودم تفاوتي به حال و روز من نميكند. او هم از اين رفتار من جا نخورد. انگار انتظار چنين جوابي را هم از من داشت. بدون هيچ مقدمه اي گفت با آن زن، با معشوقه ات آشنا شده ام و عصر فردا براي صرف شام با او قرار ملاقات گذاشته ام. خانه ام را هم اتاق تو معرفي كرده ام. فردا ميتواني با او در اتاق خودت ملاقات داشته باشی و از نزديك راز عشق خودت را برايش بگويي. بعد هم برايمان آرزوي خوشبختي كرد و از صندلي كنار تختم بلند شد و به سمت در رفت و بدون خداحافظي از اتاق من خارج شد.
كمي از هشت شب گذشته بود، پشت در كشيك مي كشيدم كه بالاخره معشوقه ام در اتاقم را كوبيد. در را باز كردم، پشت در طوري ايستادم كه ديده نشوم و از همانجا دعوتش كردم كه به داخل اتاق بيايد. وقتي مطمئن شدم كه داخل اتاق شد در اتاق را بستم و سريع قبل از اينكه بتواند كوچكترين عكس العملي نشان دهد با دست راستم دهانش را گرفتم تا جلوي فريادش را بگيرم. چشمهايم را بستم و با چاقويي كه در دست چپم از قبل آماده داشتم بخشي از گلويش را پاره كردم. كشان كشان بدن نيمه جانش را به سمت تختم بردم و همراه با خودم او را روي تخت خواباندم. چاقوي دست چپم را روي سينه ام درست روي قلبم نگاه داشتم و با يك حركت چاقو را به سمت قلبم هدايت كردم و پس از آن معشوقه ام را در آغوش كشيدم. با اينكار فقط مي خواستم از اولين فرصت خودم براي هميشه داشتن او استفاده كنم.
گم شده ام. درست نميدانم از چه حرف ميزنم. خودم را گم كرده ام. كسي را نمي شناسم. نميدانم از چه مينويسم. چيزي را بخاطر نمي آورم. تنها ميدانم من بودم و احساسي كه ميبايست از آن حرفي ميزدم. من بودم و معشوقي كه اورا دوست ميداشتم. من بودم و گذشته اي كه آينده را مي ساخت. گم شده ام. نميدانم چرا اينها را گفته ام. چرا نوشته ام. اصلا نميدانم چه چيزي اتفاق افتاده است. نميدانم حقيقت كجاي زندگي ام جاي خود را به رويا داده است. آيا زندگي من از ابتدا چيزي شبيه به يك رويا نبود؟ چيزي شبيه به يك غفلت كودكانه؟ حسرت دقايق و روزها و شبهايي را ميخورم كه بيهوده در انتظار پوچ خواسته اي گذراندم. نميدانم. خسته ام. سرم درد ميكند. دهانم بدمزه است. هنوز همه چيز تمام نشده است. من نفس ميكشم و هنوز نقطه پايان نوشته ام را نگذاشته ام.
لطفا نظر بدهید!
موضوعات مرتبط: انگار ، ،
در چنین شرایطی کمی باران برای زن دلنشینتر بود اما خورشید بیامان میدرخشید و با اینکه کمی به غروب مانده بود اما هنوز محتاطانه گرمایش را حفظ میکرد. زن کار خاصی برای انجام دادن در نظر نداشت بیتفاوت جلو پنجره ایستاد، پنجره را باز کرد، نفسی عمیق کشید و به درختها و سبزههای توی باغ خیره شد. با خودش گفت «در این چند روزی که در بیمارستان بودم کسی ملتفت این زبان بستهها نشد. ببین چطور علفهای هرز جلوی زیبایی گل سرخها را گرفتهاند.»
چند سال پیش وقتی که با منوچهر از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه به دنبال خانه میگشتند، بهطور اتفاقی به این خانه برخورده بودند و در همان نخستین برخورد مِهرِ خانه به دلشان نشسته بود. همین شد که چند روز بعد بدون معطلی به آنجا اسبابکشی کردند. قبل از آن همیشه آرزو داشت خانهای داشته باشد که پنجرهای از اتاقهای آن به یک باغ بزرگ باز شود و آنموقع چهقدر از داشتن چنین خانهای خوشحال بود. با خودش میگفت «میتوانم انواع و اقسام گل و گیاه را در اینجا پرورش بدهم، غروب توی آلونک ته باغ بنشینم، چای بخورم و موزیک گوش بدهم» و طی چند هفته تقریبا به همه این چیزها رسیده بود. چهقدر با منوچهر در این خانه خوش گذرانده بودند. چهقدر توی این باغ دنبال هم میکردند، چهقدر با وسواس از گل و گیاهان مواظبت میکردند. اما حالا چه؟ در این چند هفته به سر باغ چه آمده بود! گیاهان هرز از هر طرف جلوی رشد گلهایش را گرفته بودند و باغ زیبایش تقریبا به یک جنگل وحشی شباهت پیدا کرده بود.
در این چند ماه که پایاش به بیمارستان باز شده بود همه چیز برایش تغییر کرده بودند. باغ خانهاش آن باغ سابق نبود، خانه دلگیر شده بود، با منوچهر اختلاف داشت و کم و بیش احساس میکرد که دیگر خودش هم آن نسرین سابق نیست. در واقع از حرفهای منوچهر به این نتیجه رسیده بود. هرچقدر هم که سعی میکرد خودش را با این قضیه کنار بیاورد، نمیشد. منوچهر راست میگفت، او با باقی زنها فرق داشت. یک چیزی از او کم شده بود و همان یک چیز زن بودناش را از او گرفته بود. با خودش فکر میکرد وقتی خودش به این باور رسیده باشد که با انسانی که پیش از این بوده فرق دارد، چهطور میتواند از منوچهر یا حتا از گل و گیاهها انتظار داشته باشد که او را همان نسرین سابق ببینند؟
نمیدانست از دست منوچهر دلخور باشد یا نه. آخر خودش از او خواسته بود که برای چند روز اورا تنها بگذارد و بالاخره منوچهر پذیرفت. حالا به آنچیزی که در نظر داشت میرسید و آن کمی تنهایی بود. توی خانه میچرخید و کاری برای انجام دادن نداشت. هوس گردگیری خانه به سرش زد. دستمال گردگیری را از کشوی آشپزخانه برداشت و از طبقههای کتابخانه شروع کرد. با اینکه همیشه کار گردگیری و رفتوروب خانه را با عشق انجام میداد، اما حالا احساس میکرد که فقط یک احساس کمرنگ در او وجود دارد. دست و دلاش به کار نمیرفت. میخواست آشپزی کند. برود داخل آشپزخانه، گوجه و خیار را از یخچال بیرون بیاورد با کارد آشپزخانه آنها را برش بزند و برای سالاد شام آماده کند. اما انگار آشپزی را هم فراموش کرده بود. اصلا خودش را با کارد، با یخچال، با آشپزخانه غریبه میدید. با خودش فکر کرد من اینجا چه میکنم؟ چهطور میتوانم اینقدر آزاد و رها در خانه قدم بزنم. از این اتاق به آن اتاق بروم، خانه را گردگیری کنم، در آشپزخانه به وسایل آشپزیام رسیدگی کنم یا به باغچه سر بزنم. احساس میکرد که دیگر نمیتواند زن باشد. انگار چیزی را جایی جا گذاشته بود.
همه چیز از بیمارستان شروع شده بود. درست بعد از مرخص شدن از بیمارستان خودش را در خانه غریبه احساس میکرد. چرا بیمار شده بود؟ میان این همه انسان، این همه زن، چرا بختک سرطان روی او سایه انداخته بود؟ روی سینهاش دست کشید، دلاش میخواست میتوانست پستانهایش را در دستهایش بگیرد، اما پستانهایش را در بیمارستان جا گذاشته بود. آیا هنوز هم سرطان داشت؟ پیشترها فکر میکرد که همیشه به وسیلهی پستانهایش غدد سرطانیاش را با خود حمل میکند. اما دکترها و پرستارهای بیمارستان چند هفتهی پیش هر دو پستاناش را از او گرفته بودند و حالا میشد خیال کند که بدون غدد سرطانی زندهگی میکند. اما نه. شاید هنوز هم غدد سرطانیاش را با خود داشته باشد.
چقدر زن نبودن سخت بود. یادش آمد که چندین ماه پیش موقع عشقبازی، نوک پستاناش را در دهان منوچهر میچپاند و منوچهر با اشتیاق آنها را میمکید. آیا منوچهر نمیتوانست غدد سرطانیاش را از پستاناش بمکد؟ شاید میشد ذره ذره و در هر نوبت کمی از آنرا از پستانهایش بنوشد و روی زمین تف کند. شاید منوچهر میتوانست او را از آن دردها رها کند. اما حالا منوچهر نسبت به او چه احساسی داشت؟
بلند شد و رفت جلوی آینه ایستاد. سرش را پایین انداخته بود، میترسید به خودش نگاه کند. کمکم سرش را بلند کرد و از ساقهای خوشتراشاش مسیر نگاهاش را به سمت سرش امتداد داد. اما نگاهاش درست روی سینههایش متوقف شد. بغض گلویش را پر کرده بود و چشمهایش نمناک شده بودند. با افسوس به جای خالی پستانهایش نگاه کرد، دلاش میخواست پستانهایش را آنجا میدید و به آنها دست میکشید. اما حالا جای پستانها روی سینهاش خالی بود و بجای آنها دو خط گوشتی جوش خورده وجود داشت. لباس به تناش هیچ برازندگی نداشت. بیشتر شبیه دختربچههایی شده بود که مدام جلو آینه برآمدهگی سینههایشان را اندازه میگیرند. از خودش بدش آمد. فکر کرد که اگر حالا همهی لباسهایش را از تن در بیاورد حتا آینهی روبرویش هم از دیدن تن برهنهاش حیا نمیکند. چهطور میتوانست جلوی مردم بایستد و نگاههای خالی از هوس و سرشار از حس سرزنش و دلداری دهنده آنها را تحمل بکند؟ با عضوهایی که جای آنها روی سینهاش خالی بودند چهطور میتوانست در افکار دیگران نفوذ کند؟ حالا دیگر چه کسی میتوانست او را بریده بریده نفس بکشد؟
گریهاش گرفته بود، دستهایش را روی صورتش گرفت و خودش را به مبل گوشهي اتاق رساند و روی آن ولو شد. چقدر به نسرین سابق شبیه بود؟ آیا میتوانست خودش را زن بداند؟ برای بار چندم دلاش برای پستانهایش تنگ شد. یادش آمد که در اتاق عمل آنها را جا گذاشته است. حالا پستانهایش کجا بودند؟ توی سطل زباله؟ یا پرستارهای اتاق عمل آنها را جلو سگ اطراف بیمارستان که هر شب صدایش توی راهرو و اتاقها میپیچید، انداخته بودند؟ دلاش برای دست منوچهر که شبها روی پستاناش سر میخورد و آنها را میچلاند تنگ شد. یاد دست دوستهای قدیمیاش افتاد. همان دوستهایی که قبل از آشناییاش با منوچهر با او رفاقت میکردند و هر وقت که خودش به آنها اجازه میداد میتوانستند پستاناش را ببینند یا به آن دست بزنند. دلاش میخواست میرفت و دست همهی آنها را میگرفت و توی دستهایشان یک دلِ سیر گریه میکرد. چهقدر آن وقتها خوشحال بود. به خودش افتخار میکرد و از زیبایی صورت، اندام و پستانهایش فخر میفروخت. وقتی نگاه مردها را دنبال میکرد که روی بدناش میغلتند از خوشی مست میشد. زیبا بود و فکر میکرد که از همه زنها زیباتر است. اما حالا چه؟ از او چه چیزی باقی مانده بود؟ چهطور باید باقی عمر کوتاهاش را طاقت میآورد؟ میدانست که به زودی روزهای عمرش در تن بیمارش تحلیل میروند. چه سرنوشت شومی داشت، همه چیزش را از دست داده بود، همه آنچیزهایی که به آنها افتخار میکرد. فکر کرد که دیگر نمیتواند زن باشد، نه! اصلا او دیگر زن نبود. تمام احساسات زنانهگیاش را همراه با پستانهایش در بیمارستان جا گذاشته بود، همهي آنها را دکترها و پرستارها از او گرفته بودند.
احساس غریبی داشت. فکر میکرد که دیگر در این خانه غریبه است. خواست یکبار دیگر خانهاش را ورانداز کند. به آشپزخانه رفت، به تمام کمدها و کشوها سر زد، بیهدف در یخچال را باز و بسته کرد. روی تلویزیون دست کشید، پردهی پنجرهها را انداخت و دست آخر به باغ رفت. دستهای خودش را به حالت ضربدر روی جای خالی پستانهایش گرفت. خیال کرد که برهنه است و باید از پستانهایش در مقابل نگاههای هرزه گیاهان و درختان محافظت کند. صورتاش از شرم زنانهای پر شده بود و با اینکه اینبار در گذشتن از باغ احساس راحتی نمیکرد اما مصر بود که از باغ بگذرد و هرچه زودتر به آلونک برسد. در اینحال به هر زحمتی که بود خودش را از لابهلای گیاهان و علفهای هرزهای که به تازهگی در باغ روییده بودند به آلونک ته باغ رساند و پشت دیرک آلونک پناه گرفت.
شاخ و برگ درختها خودشان را توی آغوش باد انداخته بودند و از شدت شهوت میلرزیدند. علفهای هرز با احتیاط سرشان را بیشتر از زیر خاک بیرون آورده بودند و به دنیای جدیدشان آزادانه نگاه میکردند. وقتی که نسرین احساس کرد همه آنها از بودن او فارغ شدهاند روی نیمکت آلونک نشست و کارد آشپزخانهاش را –که به چاقوی دکترهایی که پستانهایش را بریده بودند، بیشباهت نبود- روی شاهرگ دست چپاش تنظیم کرد و آرام فشار داد. وقتی راهِ خون به خوبی باز شد، کارد را به گوشهای انداخت و آرام، بیصدا و با چهرهای اشکآلود به منظره خانهاش از میان شاخ و برگ درختها خیره شد.
هیچکس و هیچچیز حواساش به او نبود. باد لابهلای شاخهها میپیچید، گاهی خودش را به نسرین میرساند و روی تناش دست میکشید و خیلی زودتر از اینکه تحت تأثیر معصومیت او قرار بگیرد راهاش را میگرفت و به خانه سر میزد. آنموقع وقتی به پنجرههای خانه که بسته بودند میرسید ناامید از ورود به خانه خودش را به دیوار میرساند و از آنجا ایستاده ایستاده روی دیوار میغلتید و به طرف در حیاط برمیگشت. در این بین بیتوجه به باغ، نسرین و رد خوناش روی سنگفرش کف آلونک، صدای زنگ در حیاط به گوش میرسید و دنبال باد از این سو به آنسوی باغ میگشت. پشت در شاید منوچهر از سفر بازگشته بود./.
نظر یادتون نره!!!
موضوعات مرتبط: سرطان ، ،
خورشید، لحافِ آسمان را از روی خودش کنار زده بود که صدای «کاکُلی»، خروسِ «نجیبهخاتون» از باغ خانهی او که به دامنهی شیطانکوه مشرف میشد، آمد؛ کوچههای گل و گشاد و سر به زیر اطراف کوه را سُر خورد و بعد از دو سه دور پیچ و تاب خوردن در کوچه به حیاط خانهی «حاجرحیم» رسید. آنوقت در حیاط چرخی زد و با هر زحمتی بود خودش را از پنجرهی اتاق پذیرایی رد کرد و به گوش حاج رحیم رساند.
هر روز صبح چشمهای حاج رحیم با شنیدن صدای آشنای این خروس باز میشد و به گوشهی ترک خوردهی سقف اتاق خیره میشد. درست زیر سقف عکس جوانی او قرار داشت که عکاسِ باغ جلو باغ ملیِ سابق از او انداخته بود. توی عکس به نظر میآمد که پیراهن سیاهاش از کش و قوس زیاد گَل و گشاد شده و آنرا به زور توی شلوارش جا کرده باشد. شلوار خاکستری به پا داشت و کفش پاشنه بخواب. دستهایش از هم سوا و بدون تکیه به جایی از بازوهایش آویزان بودند. کف دستاش را مشت کرده بود و با سبیل کت و کلفتی که به امتداد میانهی چشمهایش میرسید و حسابی صورتاش را پر میکرد، توی لنز دوربین زل زده بود. پایین عکس درست جایی که او یکی از پاهایش را کج گذاشته بود، یک کلاغ دیده میشد که مثل او گنگ و گیج به دوربین نگاه میکرد.
حاج رحیم این عکس را دوست داشت و از آن به منزلهی یکی از یادگارهای دوران جوانیاش سخت نگهداری میکرد. هر روز صبح بعد از اینکه چشمهایش را باز میکرد نگاهاش به این عکس گره میخورد، لحاف را از روی خودش کنار میزد و از روی مبل اتاق پذیرایی بلند میشد. کمی به خودش کش و قوس میداد و ناگهان مثل اینکه چیزی به یادش افتاده باشد، لحظهیی بیحرکت میشد. درد ناجوری از زیر کمرش، کمی بالاتر از جاییکه همیشه کمربندش را میبست شروع میشد و تا گردناش بالا میرفت و دوباره پایین میآمد. آنوقت او از روی درد لبهایش را میگزید و صبر میکرد تا این درد، دست از سرش بردارد. آنوقت آهسته آهسته و با احتیاط به سمت توالت میرفت و دست و رویاش را میشست. دندان مصنوعیاش را از داخل لیوان روی طاقچهی روشویی برمیداشت، آنرا زیر آب میگرفت و در دهاناش جا میانداخت. کمی بعد وقتی که کاملاً خواب از سرش میپرید پیراهن راهراه خاکستری و سفیدش را میپوشید، شلوار اتو شدهی سیاهاش را از پاهایش بالا میکشید و کمربند چرمی که سال پیش از بازار رضا مشهد خریده بود را دور کمرش محکم میکرد. بعد جلو آینه میایستاد، دستی به موهای تنکاش میکشید، کلاه لبهدارش را روی سرش میزان میکرد، عصایش را از کنار جاکفشی بر میداشت و از خانه بیرون میزد.
عصازنان و آرام آرام از کوچه پایین میرفت به سر خیابان کارگر که میرسید سرش را بالا میگرفت و از همانجا به صف نانوایی سنگک نگاه میکرد. بعد خودش را روی سنگفرش پیادهرو میکشید و بعد از چند دقیقه پیادهروی به صف نانوایی اضافه میشد. آنوقت با یک نان سنگک تازه، همهی راهِ آمده تا نانوایی را برمیگشت. در این مدت، زن او «راضیه» از خواب بلند میشد و سماور را علم میکرد. پس از آن سفرهی صبحانه را با کمی پنیر بدون نمک، عسل و دو استکان چای گوشهی اتاق پهن میکرد و منتظر میماند تا حاجرحیم عصازنان نان داغ نانوایی را سردِ سرد اما تازه به سر سفره برساند. آنوقت هم که حاج رحیم به خانه میرسید لباس خانهاش را به تن میکرد و دست آخر به سفرهی صبحانه اضافه میشد. بعد هر دو بدون اینکه لام تا کام باهم حرفی بزنند صبحانهشان را لابهلای صدای پارازیت رادیو میخوردند.
در ده-دوازده سال اخیر این تقریبا ثابتترین حالت شروع کردن روز آنها بود. یعنی همیشه تمام مراحل انجام اینکار بدون هیچگونه تغییری انجام میشد. هردوی آنها میان پیری، بین هفتاد و هشتاد سالهگی دست و پا میزدند. روزهای جوانیشان را با حوصله گذرانده بودند و تمام سهمیه آرد زندهگیشان را بیخته بودند. حالا بعد از اینهمه مدت که از جوانیشان میگذشت کاری جز آویختن الک به دیوار نداشتند و چقدر بیحوصله به الک و آرد بیختهشده زندهگیشان نگاه میکردند.
***
سالها پیش وقتی که رحیم تازه پشت لباش سبز شده بود مادرش چادر به سر و چاقچور به پا ظرف یکهفته شیرینی راضیه را برای او خورد. اما رحیم تا قبل از مراسم عقد که تازه آنموقع صورت و صدای راضیه را دیده و شنیده بود هیچ ذهنیتی در مورد او نداشت. تنها شب قبل از مراسم وقتی که همهي اهل خانه خواب دومین یا سومین پادشاه را میدیدند، پاورچین پاورچین خودش را به حوض توی حیاط رساند و آنقدر به کاشیهای حوض خیره شد و چشمهایش را ریز و درشت کرد تا بالاخره شکل دختری که قرار بود از فردا زن او بشود در ذهناش مجسم شد.
نزدیک صبح وقتی که پدر رحیم برای نماز صبح او را بیدار میکرد رحیم طوری وانمود کرد که تازه از خواب بلند شده، ولی اصلا آن شب خواب به چشمهایش نیامده بود. توی رختخواب وقتی که چشمهایش را میبست یاد دوتا چشم بادامی میافتاد که توی حوض دیده بود. همان دو چشمی که یک رشته موی بلند از روی آنها رد میشد و در کاشی شکستهی لب حوض گم میشد. آنشب آنقدر به این چشمها فکر کرده بود که اصلا نفهمید چهطور نجس شد. موقع نماز از روی خجالت یا ترس اصلا نتوانست به پدرش بگوید که وقت نجسی نمازش قبول نمیشود و همانطور با نجاست نمازش را علم کرد.
فردای آن شب حوالی غروب وقتی که آخوند خطبهی عقد آنها را خواند و برای سلامتی آنها و اهل مجلس چند صلوات گرفت همه از اتاق عقد بیرون رفتند و رحیم برای اولین بار یا یک دختر تنها شد. آنهم دختری که از این به بعد زن او به حساب میآمد. اول از هم خجالت میکشیدند، ولی رحیم زودتر خجالتاش را کنار گذاشت و شروع کرد به حرف زدن با راضیه. تازه آنموقع بود که فهمید از او دهسالی بزرگتر است. آنوقت ته دلاش حسابی قرص شد. دست برد روبندهی راضیه را از روی صورتاش کنار زد، اما هر چهقدر که توی صورت راضیه دنبال آن دوتا چشم بادامی خوشگل و آن رشته مویی که دیشب توی حوض دیده بود گشت فایدهای نداشت.
از آنموقع تا وقتی که رحیم و راضیه برای سفر ماهعسلشان به مشهد رفتند حس دلخوری از چشم و قیافهی راضیه دست از سرش بر نمیداشت. همانجا توی مشهد کنار ضریح وقتی میلهها را مشت کرده بود از خدا خواست که هرچیزی در مورد آن چشمها به خاطرش مانده فراموشاش شود اما وقتی بیرون حرم چشماش به راضیه افتاد دوباره همه چیز به خاطرش آمد.
بعد از آن سفر چون خیلی به راضیه خوش گذشته بود به حالت شوخی رحیم را حاجرحیم صدا میکرد و این شده بود که کمکم همه عادت کردند اورا حاجرحیم بخوانند. اما هر وقت کسی رحیم را حاجرحیم صدا میزد انگار تمام غصههای زندگیاش تازه میشدند. یاد آن چشمها میافتاد و خواهشی که از خدا کرده بود و دست ردی که خدا به سینهی او زده بود. اما هیچوقت نمیشد از کسی بخواهد که اورا حاجرحیم صدا نزند چون هرگز نتوانسته بود دلیل خوبی برای توجیه کردن اطرافیاناش مخصوصاً راضیه پیدا بکند.
اوایل جوانی فکر میکرد که چشمهای گرد راضیه بالاخره جای آن چشمهای بادامی را برایش پر میکنند اما هر چهقدر که بیشتر با راضیه گرم میگرفت میفهمید که این کار نشدنیست. بیشتر سعی میکرد با این قضیه کنار بیاید چون چارهی دیگری نداشت. تنها خوشیاش این بود که فکر میکرد همان شبی که با خیال آن چشمهای بادامی نجس شد بهترین شب عمرش و اولین شب زفافاش بوده. از جوانیاش چیزی به خاطر نداشت مگر همان دوچشمی که همیشه به یادش میآمد. گاهی چشمهایش را میبست و به خیال همان چشمها و همان رشتهمویی که در آب حوض دیده بود به تن راضیه دست میکشید و او را به خودش میچسباند و چهقدر این وقتها کیفور میشد. زیاد به تن راضیه تمایل نداشت و هر وقت موقع عشقبازی چشماش به چشم راضیه میافتاد بیحس میشد و از راضیه کراهت پیدا میکرد خودش هم نمیدانست چرا ولی بارها از خدا خواسته بود که راضیه را برایش عزیز بکند اما عزیزی راضیه از جنس دیگری بود. هیچوقت نمیتوانست به خودش بقبولاند که راضیه زن اوست، چونکه از زن خودش ذهنیت دیگری داشت.
وقتی که پیرتر شد کمکم جای خواباش را به بهانهی کمر درد از راضیه جدا کرد. اوایل رختخوابش را نزدیک رختخواب راضیه پهن میکرد ولی بعد چند متر دورتر از او رختخوابش را میانداخت و به خواب میرفت. زندگی رحیم انگار میان یکجور سکون همیشهگی غوطه میخورد و تنها هر چند سال به چند سال زندگیاش کمی ریتم خودش را تغییر میداد. و این اواخر، زندگیاش به فرمول بیدار شدن، صبحانه، پیادهروی، ناهار، پیادهروی، شام و خواب تبدیل شده بود. بدون اینکه کوچکترین تغییری در این فرمول ایجاد شود.
***
آن روز یعنی روز آخر، بعد از خوردن صبحانه رحیم از خانه بیرون زد. میدانست که اگر بخواهد تمام روز را در خانه زیر این سقف جر خورده بگذراند از بیحوصلهگی دیوانه میشود بنابراین با تمام پیریاش بلند شد و دوباره عصازنان توی هوای شهر گم شد. یکجور خستهگی، یک کسالت همیشگی یک احساس بخصوص همراه با او روی کف پیادهرو کشیده میشد و او با آنکه میخواست آنها را پشت سرش جا بگذارد اما نمیتوانست. هرجا که میرفت آنها همراهاش میآمدند. بیحوصله خیابان کارگر را پایین آمد و تا ته صدای گنجشکها برای خودش آواز خواند. حواساش گرم خودش بود و به آوازی که در دلاش میخواند گوش میداد. یاد سالهای جوانیاش افتاد که عصرها خودش را در عرقخوریها سرگرم میکرد. هر وقت که از زندهگی خسته میشد آنقدر عرق میخورد که تمام دلتنگیهایش داخل رگها و بدناش زیر مشروب خفه شوند. بعد مست و پاتیل از عرقخوری بیرون میزد و تلوتلو خوران خودش را -مثل همین روزها- روی سنگفرش خیابان میکشید.
- «حاجی بپا نخوری زمین!»
اینرا جوان موتورسواری گفت که روی ترک موتورش سفت نشسته بود و خودش را از پیادهرو درست جایی که حاج رحیم میگذشت عبور داده بود. حاج رحیم یک لحظه دید که سوزن گرامافوناش خس خس صدا میدهد. بند دلاش پاره شده بود. چند لحظهای ایستاد، بادی که عبور موتور آن جوان روی صورتاش انداخته بود کنار زد و به ویراژ موتورسوار خیره شد. بعد آهی کشید و همانطور آرامآرام عصایش را به زمین فشار داد و با کمک آن خودش را روی پیادهرو کشید. کمی بعد دوباره سوزن گرامافون دلاش را روی صفحهی جدیدی میزان کرد و باز در خیالاتاش غرق شد.
یک ساعت بعد حاجرحیم روی صندلی چوبی دکان مطبوعاتی محمود نشسته بود و از پشت ویترین رفت و آمد ماشینها را تماشا میکرد. محمود پیرمرد هشتاد و یکی-دوسالهای بود که تمام سرمایه زندگیاش یک دکان دونبش دور میدان اصلی شهر بود. عینک ته استکانی به چشم داشت و چند تار موی سیاه هنوز لابهلای موهای سرش دیده میشد، که بعد از اینهمه سال هنوز پرپشتی خودشان را حفظ کرده بودند. مثل این بود که به زحمت چندتار سیاه از لابهلای برف روی موهای محمود جوانه زده و به زحمت سر از خاک بیرون آورده باشند. هنوز مثل وقتهایی که جوانتر بود به سر و وضع خودش خوب میرسید. لباس اتو شده به تن میکرد و کفش ورنی براق میپوشید و کراواتاش که همیشه با پیراهناش سِت بود، هیچوقت از گردناش باز نمیشد. دکاناش شده بود پاتوق چند رفیق دوران جوانیاش که اگر کوفتهگی پیرسالی بهشان اجازه میداد هر روز به او سر میزدند و چند ساعتی را در دکان او میگذراندند و باهم درد و دل میکردند.
محمود که روی پیشخوان خم شده و به رحمان زل زده بود گفت: «بعد از اینهمه سال دیگه من تورو خوب میشناسم. توی صورتات دوباره انگار یه چیزی داره جوونه میزنه. درست شدی مثل روزایی که فکرهای عجیب و غریب تو سرت داشتی و بعد از دو سه هفته صداش در میاومد که آقا چه دسته گلی به آب داده. دروغ که نمیگم پیرمرد. بگو چهطور شده.»
حاجرحیم روی عصایش خم شده بود و زیر چشمی به پیادهرو نگاه میکرد. گفت: «دلام میخواست مثل اون قدیم بلند میشدم و میرفتم اون سر میدون دو سه پیک آبجو میخوردم و تا غروب تو خیابونا پرسه میزدم.»
محمود گفت: «پیرمرد! دیگه اینکارها از ما گذشته. سر پیری و معرکه گیری؟»
حاجرحیم گفت: «چند هفته پیش که پسرم و نوههام از تهران اومده بودند اینجا، سپهر، نوهام، معلوم بود که سرش گرمه. بوی الکل از توی دهناش میپیچید توی خونه. مثل اینکه دم غروب با رفیقاش خوش میگذروندن. دلام میخواست میرفتم پیشاش و میگفتم سپهر جان یه کم از اون چیزایی که خوردی رو برای من هم بیار. کجایی جوونی؟»
محمود گفت: «کی دلاش تنگِ اون روزا نیست؟ بین خودمون باشه ولی همین حاج ممد خودمون با یه زن و پنجتا بچه و ده پونزدهتا نوه، سر پیری دوباره عاشق شده. پیش پای تو یه سر اومده بود اینجا. میدیدیاش نمیشناختیاش. کت و شلوار نو پوشیده بود و بوی ادکلوناش از بیستمتری میریخت توی صورتات. به روش نیاریها، داشت میرفت بازار روز بلکه معشوقهاش رو وقت خرید کردن ببینه. عاشق یه بیوه زن 50 سال شده.»
حاجرحیم انگار که حرفهای محمود هیچ تاثیری رویش نگذاشته باشد، همانطور ماتِ پیادهرو مانده بود و با پای راستاش روی زمین ضرب میگرفت که صدای باز شدن در مغازه میان ضرب پایش ریخت. پسر جوانی با تیشرت قرمز و شلوار جین آبی که انگار سنگشور کرده باشند وارد مغازه شد.
- «سلام آقا، ببخشید استادمون گفته کتاب فیزیک...»
محمود اجازه نداد حرف پسر تمام شود. سریع گفت: «پسرجان! روی شیشه نوشتهام کتاب درسی نداریم. پس شما توی مدرسه چی یاد گرفتین؟ اصلا کتاب درسی نداریم.»
پسر جوان که انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرش، صورتاش در هم رفت و ابروهایش را پایین کشید و بدون خداحافظی یا حرف دیگری از مغازه بیرون رفت.»
حاجرحیم هم از فرصت استفاده کرد، بلند شد و گفت: «من میرم یه سری به خونه بزنم ببینم حاجخانوم چیزی نمیخواد بگیرم. کاری نداری؟»
بعد عصایش را روی کاشی کفپوش مغازه فشار داد اما عصا روی کاشی سر خورد و نزدیک بود حاج رحیم نقشِ زمین شود.
محمود که نمیتوانست جلو خندهاش را بگیرد گفت: «مواظب باش پیرمرد. وای به حال روزی که عرق و آبجو بخوری. همینجوریاش میخوری زمین. سلام برسون به حاج خانوم. خدانگهدار.»
بعد هم سرش را برگرداند طرف قفسهی کتابها و مشغول جابهجا کردن چند کتاب شد که روی پیشخوان مغازه قرار داشتند.
***
دیگر نمیدانم چه اتفاقی افتاد. نمیدانم چرا. فقط میدانم که بعد از آنروز دیگر حاجرحیم را ندیدم. اولین بار او را در همین اتاق دیدم. گوشهی دیوار لم داده بودم و فکر میکردم. بدون مقدمه آمد و از زندگیاش برایم تعریف کرد. همه چیز را یک مرتبه نمیگفت. میرفت، میآمد و هر دفعه تکهای برایم تعریف میکرد. خاطرهای، حرفی، حدیثی. چه میدانم. یک مرتبه هم او را در خیابان دیدم. تنها قدم میزدم. ناگهان بدون مقدمه جلوم سبز شد. راهمان یکی نبود. یکی دو دقیقه بیشتر باهم حرف نزدیم. اما حالا خبری از او نیست. دیروز درب خانه را باز گذاشتم، آمدم همانطور گوشهی دیوار لم دادم. گفتم شاید امروز از او خبری بشود. آخرش خوابام برد و خبری از او نشد. نمیدانم به سر پیرمرد چه آمده، شاید اصلا اتفاقی برای او نیفتاده باشد. شاید از دست من خسته شده باشد. شاید فهمید که نمیتوانم به حرفاش گوش دهم و یا شاید حرفهایش به اندازهی گنجایش من نبود. چه میدانم.
دقیقا بیست و هفت روز پیش بود. تلفنی گفت: «میروم پیش محمود. دلم گرفته باید کمی با او درد و دل بکنم.» گفتم: «مواظب خودت باش. یادت نرود که چه گفتی و چه شنیدی.» میدانستم که بعد از محمود حتما دوباره به من سر میزند و من را از صحبت خودشان با خبر میکند. برایم مهم بود. چرا که نباشد؟ من رحیم را میشناختم، فقط من میدانستم که خانهاش کجاست. اصلا خانهاش را خودم ساخته بودم. شهر را خیابانکشی کرده بودم، برای خیابان چند کوچه گذاشتم و خانهی رحیم را چپاندم لابهلای آن. درست است که سن حاج رحیم از من و امثال من خیلی بیشتر است، اما او جای بچهی من بود. من باید میدانستم به سر او چه میآید. برایم مهم بود. اما لعنتی، پیرمرد تودار بود. باید میمردم و زنده میشدم تا بفهمم به چه چیز مسخرهی این دنیا فکر میکند. هیچوقت حواساش به من نبود. اصلا انگار از اولاش هم برای او اهمیت نداشتم. میشد آن شب تا صبح صبر کند و بعد جریان کاکُلی را برایم بگوید. از نیمشب هم گذشته بود و ساعت حوالی چهار و پنج صبح. آمد شانهام را تکان داد و گفت: «فردا یا چند روز بعد، -درست نمیدانم- دوباره صدای کاکُلی از توی حیاط نجیبهخاتون بلند میشود و خودش را به اتاق من میرساند اما آنوقت هرچهقدر دنبال من میگردد فایدهای ندارد. نه اینکه آنجا نباشم نه! فقط نمیتواند منرا بیدار کند. میآید دمِ گوشم میخواند و من از جای خودم حرکت نمیکنم. بعد صدای کاکلی توی اتاق میچرخد و به در و دیوار میخورد و آخر بی رمق به زمین فرو میرود.»
یکی نبود به او بگوید این وقت شب چه موقع تعریف کردن چنین چیزی بود؟ همان موقع لحاف را از روی خودم کنار زدم. بلند شدم، توی تاریکی و روشنی دست جنباندم و کاغذ و قلم پیدا کردم و همان چیزهایی را که رحیم گفته بود. روی کاغذ نوشتم. آن کاغذ را هنوز روی دیوار چسباندهام. آهان دقیقا آنجاست. اما هنوز به کارم نیامده است. آخر با یک مشت اطلاعات جورواجور و عجیب و غریب که سر و تهاش مشخص نیست چه کار میشود کرد؟ من هرکاری که میتوانستم کردم. خودم هم میدانم که اوضاع روایت کردن این داستان منطقی نیست. اصلاً زیبایی هم ندارد. بعضیجاها مثل حریر نرم است و بعضیجاهایش به زبری خاک. من که نویسنده نبودم، داستاننویس هم نبودم. من فقط از او نوشتم. فقط خواستم او را نجات بدهم. فقط خواستم کسی باشم که حرفهایش را بتواند به راحتی به او بگوید. پس اگر اصول را رعایت نکردهام نباید کسی منرا مقصر بداند. من هرچیزی را نوشتم که رحیم به من گفته بود. از من انتظار ندارید که از خودم حرف دربیاورم و زندگی کسی را تغییر بدهم؟ خودِ پیرمرد برای من اینطور تعریف کرد و من همانچیزی را نوشتم که او به من گفت. حالا کمی پس و پیش کردهام، درست. ولی تقریبا این تمام چیزیست که من از او میدانم.
پیرمرد! ای پیرمرد! آخرش زهر خودت را ریختی و رفتی. مرد حسابی بیست و هفت روز که شوخی بردار نیست. آخرش نفهمیدم چه میخواهی بگویی. آن روز آخر، همان روزی که رفتی پیش محمود، گفتم حتما بعد از آنجا بهجای اینکه به راضیه، زنت سر بزنی – آخر شما با هم قهر بودید، برای همین هم اولین روز از روی مبل بلند شدی. شرمات میآمد یا از سر لجبازی بود نميدانم. فقط میدانم که نمیخواستی نزدیک زنات توی یک اتاق بخوابی- میروی دم درب دبیرستان دخترانه منتظر میمانی. هرکس تو را با آن عصا که انگار میخواستی به تن زمین فرو کنی میدید پیش خودش خیال میکرد که پدر بزرگ آمده دنبال نوهاش. هه! اما کسی نمیدانست که هیچکدام از نوههایت اینجا نیستند. تو رفته بودی معشوقهات را ببینی. از وقتی که او را دیده بودی فکر و خیال چشمهایش حتا یک دقیقه هم تو را آرام نمیگذاشت. درست نمیدانم اما حالا که فکر میکنم به نظرم میآید که شاید چشم آن دختر همان چشمی باشد که در نوجوانیات توی حوض خانهتان دیده بودی.
شب قبل از روزی که به دیدن محمود بروی، موقع خواب، چشم آن دختر مدام میآمد جلو صورتات. درست مثل شب قبل از عروسیات با راضیه. اما اینبار دیگر رویا نمیدیدی. یک دختر با دو چشم بادامی، با یک رشته موی سیاه روبهرویات بود. آن شب هم یاد چشمهایش افتاده بودی، هم یاد خندهاش، هم یاد نگاه دزدانهای که به تو انداخته بود. نیشگونی که از دوستش گرفته بود و آنوقت همه دوستاناش به تو زل زده بودند. فکر کردی پیش خودشان از تو حرف میزنند. گفتی لابد دخترها به نسیم متلک میگویند که: «ببین آن آقا پیره عاشقات شده و میخواد ماچات کنه.» آنوقت نسیم در ظاهر بهش برمیخورد و از آنها نیشگون میگرفت. آنشب مدام آن چشمهای بادامی که توی حوض دیده بودی را گذاشتی کنار چشمهای نسیم. گاهی به این نگاه میکردی، گاهی به آن. هردوتایشان را باهم داشتی، هم واقعیت هم رویا. هم آب حوض، هم نسیم.
در آن چند روز که مدام دم درب مدرسه منتظر مانده بودی آخرش اسم معشوقات را فهمیده بودی. همانروز که اعصابات در هم بود دل را به دریا زدی و عصا زنان خودت را قاطی دخترمدرسهایها کردی. به زمین زل زده بودی و حواسات بود که از نزدیک او و دوستاناش رد بشوی. یکمرتبه یکی از دخترها گفت: «نسیم شوهرت آمده دنبالات». همانموقع تو سرت را به سمت صدا بلند کردی. دیدی که آن دختر با آن دوتا چشم بادامی خوشگل با یک دنیا مهربانی و کنجکاوی به تو زل زده است. دنیا دور سرت میچرخید. یادت نیست؟ تازه فهمیده بودی که اسم معشوقات نسیم است. یادت نیست چقدر خوشحال بودی؟ هیچ کس را نداشتی تا با او درد و دل بکنی. آمدی پیش من و از او گفتی. همه را شنیدم. به تو گفتم هرکاری که بخواهی برایت انجام میدهم. میدانستم که چندین و چند سال زندگی کردن با راضیه برای تو کسالت و بیرنگی به وجود آورده است. دلات شور و حال عشق را میخواست. من میدانستم تو چه میگویی. نظر خودم هم همین بود و هست. یک بار عاشق شدن برای یک انسان آن هم در هفتاد-هشتاد سال زندگی خیلی کم است. قضیه تو هم که از زمین تا آسمان با قضیه بقیه عاشقها فرق میکرد. تو یکطور دیگر عاشق شده بودی. اینرا من میدانستم که عاشق بودی و میخواستی بازهم عاشق بشوی. خودم هزار بار دعا کردم که ایکاش دوباره کسی را میدیدم و عاشقاش میشدم. همهمان میدانیم عاشق شدن چه لذتی دارد اما فقط ادا و اصول در میآوریم. تمام آن اعصاب خُردیها، تمام آن بیاشتهاییها، گریه کردنها میارزد به اینکه یکبار دیگر آنها را تجربه کنی. همیشه بعد از دو-سه سال فراموش میکنیم که عاشق شدن چه رنگیست. اصلا کسی هست که بداند عاشقی چه رنگیست؟ نه کسی نمیداند مگر کسانی که همین امروز و فردا عاشق میشوند و عاشق میمانند.
پیرمرد! من میدانستم چه میگویی. لازم نبود خیلی چیزها را برایم تعریف کنی. خودم میتوانستم بهتر از تو آنها را حدس بزنم. اما بیانصاف چرا بیخبر گذاشتی و رفتی. کاش به من هم میگفتی که باید چهکار کنم. مثلا با آن کلاغ که گوشهی عکس، توی دوربین زل زده. او باید به تو و زندگیات یک ربطی داشته باشد، اما من که اینها را نمیدانم. تو میدانستی پیرمرد. کجا رفتی؟ اصلا چرا رفتی؟ یادت نیست؟ هر روز به من سر میزدی، اما الان نزدیک یک ماه است که به دیدنام نیامدی. بیانصاف حداقل یک تلفن میکردی. انگار آب شده و رفته باشی توی زمین. توی خیابان که نمیتوانم پیدایت کنم. دکان محمود هم که هفت-هشت سال پیش تخته شده است. نجیبهخاتونی هم که در کار نیست. مدرسهی دخترانه هم نمیدانم کجاست. تو میدانستی پیرمرد. تو باید برای من تعریف میکردی. من تو را از دست این اوضاع خلاص میکردم. نمیدانم چه بلایی سر خودت آوردهای. وقتی فکر میکنم که تو چشمهای نسیم را شصت-هفتاد سال پیشتر دیده بودی و عاشقشان شده بودی تنام گُر میگیرد. این چه سرنوشتی بود که تو اسیر آن شدی. ایکاش دریچه زمان باز میشد و تو با تمام جوانیات پرتاب میشدی به حالا. یا اصلا نسیم را با خودت میبردی به جوانیات. بگذار ببینم! اصلا تو همینجا هم میتوانستی به او برسی. فقط نباید میرفتی. اگر به دیدنام میآمدی به تو میگفتم که باید چه کنی. زندگیات را از نو مینوشتم. حالا توی جوانی یا پیری، چه فرق میکند؟ اگر میآمدی من میتوانستم تو را به نسیم برسانم. میتوانستم کاری کنم که دستاش را بگیری و توی خیابان قدم بزنی و با او بستنی بخوری. میتوانستم راضیه را بکُشم یا هرکس دیگری را که جلو راه تو میایستاد. میفهمی پیرمرد؟ زندگیات مثل موم توی دستهای من بود. فکر کردی که به تنهایی میتوانی مشکلاتات را حل کنی؟ نه پیرمرد! تنها یک نفر توی این دنیا به داد تو میرسید و آنهم من بودم. حقاش بود همه چیز را خراب میکردم، میرفتم به نسیم هزارجور حرف مختلف میزدم و دستآخر ته دلاش را خالی میکردم. اما من نمیخواستم با تو اینکار را انجام بدهم. من دوستت داشتم پیرمرد. زندگی تو به زندهگی من گره خورده بود و تو بدون توجه کردن به من این گره را باز کردی. تو نباید ارتباطات را با من قطع میکردی. میفهمی؟ اگر پیش من میماندی یا بازهم به دیدنام میآمدی –باور کن- تورا به نسیم میرساندم. حتا اگر اینها را هم نمیخواستی میتوانستم کار دیگری برایت انجام بدهم. میتوانستم زندگیات را از تو بگیرم. میتوانستم به کاکلی بگویم همین فردا صبح بخواند و تورا پیدا نکند. نه اینکه در اتاق نباشی، نه! فقط نتواند تورا بیدار کند. بهخاطر اینکه تو در خواب و بیداری میان هزار جفت چشم بادامی خوشگل مرده بودی. میفهمی پیرمرد؟ اگر اینکار را میکردم آنوقت تو میمُردی. من تو را با خیال نسیم میکشتم آنهم درست وقتی که عشق دلات را به آتش کشیده و تورا به کشتن داده بود. آخ اگر اینکار را میکردم آنوقت با عشق میمُردی پیرمرد. لعنتی! چرا نمیفهمی؟ عاشق میمُردی.
پس نوشت:
این داستان، در کارزار هفتمین دورهی جايزهی ادبی صادق هدايت، شکست خورد!
موضوعات مرتبط: معرکهگیر ، ،
دلاش از رحمان پر بود. فکر میکرد که تمام دردسرهای زندگیاش زیر سر رحمان است. آخر هرچه که بود رحمان پای او را به این خانه باز کرده بود. اینقدر برایش شیرین زبانی کرده و غذاهای خوب به او خورانده بود که نسبت به او یک جور دین خاص احساس میکرد. نمک او را خورده بود و بهخاطر همهي آنها باید در خانهی او میماند و تاوان تنهایی رحمان را پس میداد. اما از وقتی که آنشب صدای زوزهی شغال را از نزدیک سیاهکوه شنید دلاش بیتاب شد. رحمان خیلی دیر کرده بود. بگی نگی تهدلاش ضعف میرفت و هرچهقدر این طرف و آنطرف غذا را بو کشیده بود چیزی نصیباش نشده بود. از سر صبح که رحمان به بیجار رفت هنوز برنگشته بود و این برایش خیلی غریب بود. چون در این چندماهی که در خانهی رحمان مانده بود تابهحال پیش نیامده بود که رحمان اینقدر دیر کند، برای همین دلاش بدجوری شور رحمان را میزد.
چندبار تا سر چپرها رفت و برگشت، گوشهایش را تیز کرد، اطراف را پایید. حتا باد را هم بو کشید تا شاید خبری از رحمان برایش آورده باشد. اما نه خبری نبود. برگشت جلوی پلهی ایوان نشست. سرش را روی دستهایش گذاشت و به دروازهی مابین چپرها خیره شد. همین موقع بود که صدای شغال از سیاهکوه آمد. بلند شد به سیاهکوه خیره شد و گوشهایش را تیز کرد تا درست بفهمد که صدا چهقدر از او فاصله دارد. دلاش طاقت نیاورد، احساس خطر کرد، بی اختیار گفت: «عوعو، عو عووو. »
ترس شغالها را رحمان توی دلاش انداخته بود. آخر او هنوز نه شغالها را دیده بود و نه بدیی آنها به او رسیده بود. این رحمان بود که از شغالها خیلی میترسید و اصلا دوست نداشت که شغال به خانهاش بیاید و مرغها و اردکهایش را ببرد، برای همین مرغها و اردکها را به او سپرده بود و او حالا یک وظیفهی سنگین روی دوشهای خودش احساس میکرد.
آنشب وقتی که سیاهی شب درست و حسابی توی شاخ و برگ درختها و لانهی مرغها فرو رفته بود، رحمان سر و کلهاش پیدا شد. آنوقت دمقهوهای بهخاطر اینکه بدجوری دلاش از رحمان پر بود برای او چند پارس بلند کرد و تا رحمان اسماش را صدا نزد و به او نگفت که آرام باشد حنجره از پارس کردن خالی نکرد.
سر شب وقتی که رحمان فانوس اتاق را پایین کشید و خودش را به زور به خواب میزد تا شاید خستهگی دست از سرش بردارد و او را با خواب تنها بگذارد، دمقهوهای جلوی پلهها نشسته بود و چشمهایش به خواب نمیرفت. دائم به صدای شغال فکر میکرد. دلاش میخواست بداند که چرا شغال آنجا کنار سیاهکوه زندگی میکند و او باید در خانهی رحمان بماند. اصلا نمیدانست که چرا به اینجا آمده است. آخرین جایی را که بهخاطر داشت، خانهي نجیبه خاتون بود که حالا چیز زیادی از آنجا یادش نمیآمد. آنموقعها جوانتر از این بود و بیشتر بازیگوشی میکرد. وقتی که به دنیا آمده بود چند تولهی دیگر در کنارش بودند. چیز غریبی ته دلاش میگفت که آنها حتما باید رابطهی نزدیکی با او داشته باشند و وقتی از این فکر مطمئن شد که مادرش او را پس زد و برایش پارس کرد. منظور مادرش این بود که بگذار آن یکی هم شیر بخورد و معنای این کار این بود که دمقهوهای فرق خاصی با آن تولههای دیگر ندارد. چند هفته بعد هم نجیبهخاتون آمد کنارش به گوش و کمرش دست کشید و او را داخل کیسه انداخت. دیگر هیچ چیز نفهمید و هیچ چیز ندید تا اینکه خودش را در خانهی رحمان پیدا کرد. روزهای اول رحمان او را با طناب به درخت حیاط بسته بود و مدام به او غذاهای خوب میخوراند. برایش نان تازه میآورد، داخل ظرف از غذاهایی که خودش میخورد به او میداد و مدام با او حرف میزد. همین کارهای رحمان باعث شده بود که بوی رحمان را بخاطر بسپارد و دیگر یادش نیاید که نجیبه خاتون چه بویی دارد. دیگر نمیتوانست رحمان را تنها بگذارد. آخَر خودش را مدیون رحمان میدانست و تنها گذاشتن رحمان بیوفایی به او محسوب میشد. انگار یک احساس قوی و مرموزی ته دلاش نمیگذاشت که اینکار را انجام بدهد.
***
پشت چپرها، روی ایوان، جلو پلهها، حتا توی لانهی مرغها شب بود. انگار شب به زور مخمل سیاهاش را تن حیاط کرده بود. صدای جیرجیرک لابهلای باد، میان شاخهها میپیچید و همهی اینها بیداری دمقهوهای را تضمین میکرد. تشنهاش شده بود، بلند شد تا پیش چپرها رفت تا از آب نهر نزدیک بیجار بخورد ولی ناخواسته از آنجا چشماش به سیاهکوه افتاد. به درختهای بلندش که مثل خار از توی تن کوه بیرون زده بودند. به شب که حتا توانسته بود مخملی سیاه اندازهی کوه پیدا کند. چرا باید او در این خانه میماند و مواظب اردکهای رحمان میشد؟ اصلا مگر این شغالها چه بدی در حق رحمان کرده بودند که او اینقدر دربارهی آنها بد میگفت؟ دوباره به سیاه کوه خیره شد. به دامنهی کوه، پاییناش، بالا، همهجا را نگاه کرد. چند بار با نگاهاش از کوه بالا و پایین رفت و دست آخر نگاهاش روی نور بالای کوه ثابت شد. نه! اشتباه نمیکرد. این ماه بود که درست بالای سر کوه ایستاده بود و او را نگاه میکرد. ته دلاش چیزی ریخت توی شکماش. توی سرش هزار جور فکر عجیب و غریب چرخید. اصلا خودش هم نفهمید که چه اتفاقی افتاد. فقط یکباره احساس کرد همهی زندگیاش توی ماه خلاصه میشود. اشتباه نمیکرد. کاملا دیوانه شده بود. یک جور جنون خوش که هیچوقت اردکها و مرغها از آن سر در نمیآوردند. حالاش از مرغها و اردکها، از حیاط، از چپر، از جیرجیرکها، حتا از رحمان بهم خورد. دلاش نمیخواست سگ باشد. نمیخواست این وظیفهی اجباری را که انگار هیچجور هم نمیشد از دستاش خلاص شد را انجام بدهد. فکر کرد که زندگی با رحمان چه لذتی برای او دارد؟ رحمان که اینقدر مواظب مرغها و اردکهایش بود پس چرا پاییز گذشته یکی از مرغها را توی حیاط جلو چشم او سر برید؟ این چهطور عشق و دوست داشتنی بود که رحمان مراحل آنرا انجام میداد؟ اصلا چرا رحمان آنروز سر مرغ را با کارد بریده بود و سرش را پیش او پرتاب کرده بود؟ یادش آمد که همان موقع با کنجکاوی دوید و بالای سرمرغ ایستاد. خوب بو کشید. بوی عجیبی میداد. یکجور بوی غریب سرخرنگ که تابهحال نشنیده بود. هرچه بود او را ترغیب کرد که با دندان سرمرغ را بردارد. بعد سریع دوید و کمی دورتر نزدیک نهر هرچهقدر که میتوانست آنرا زیر دنداناش مزه کرد. حالا اما تمام تناش پر از هراس بود. چرا تابهحال به این موضوع فکر نکرده بود. نکند رحمان بخواهد یک روز سر او را هم ببرد و اینبار سر او را جلوی مرغها بیندازد. از فکر اینکه مرغها بیایند و به سر و چشمهایش نک بزنند حالاش بد شد. زوزهی کوتاهی کشید و نفرت آشنایی تمام وجودش را پر کرد. دیگر نمیخواست سگ رحمان باشد. از رحمان متنفر بود. فکر کرد که رحمان این همه به او غذا خورانده که او را فریب دهد و بالاخره یک روز که وقتاش رسیده باشد سر او را ببرد. نمیخواست دیگر پیش رحمان بماند. اما کجا را داشت تا برود؟ پیش نجیبهخاتون؟ اما بوی او را فراموش کرده بود. هرچهقدر سعی کرد تا شاید بوی تن نجیبهخاتون به یادش بیاید فایده نکرد. دلاش خواست پارس کند. عوو عووو عو و ذرهای از درد خودش کم بکند. اما دوباره تصویر سگ بودن در ذهناش زنده شد. اگر پارس میکرد خودش به خودش ثابت میکرد که سگ است و این سگ بودن کافی بود تا باقی رابطهها را بسازد. رابطهی او با رحمان، با خانهاش، با چپر، با حیاط، با مرغها، با اردکها، با سیاهکوه. و این یعنی تکرار روزهایی که حالا از آنها متنفر بود. باید از اینجا میرفت و خودش را خلاص میکرد. اما هیچجایی را در نظر نداشت و هیچ فکری به نظرش نرسید مگر سیاهکوه. شاید میشد برود آنجا در سیاهکوه پیش شغالها و با آنها زندگی بکند. اما از شغالها میترسید. میدانست هرچهقدر هم که برایشان پارس بکند و دنداناش را نشانشان بدهد فایدهای ندارد. هرچه بود سیاهکوه متعلق به آنها بود و بهتر از او گوشه و کنارهایش را میشناختند. به سیاهکوه نگاه کرد، به این غول بزرگ که مثل دهنهی چاه از زمین بیرون زده بود. دوباره با نگاهاش از سیاهکوه بالا و پایین میرفت که نگاهاش روی ماه ماند. ماه! همان نوری که حتا شب هم زورش به او نمیرسید و نمیتوانست اورا مجبور کند تا مخمل سیاه تنش کند. هرچه بود ماه از جنس سیاهکوه، مرغها و شغالها و رحمان نبود و او میدانست که شغالها از اینکه نزدیک ماه شوند میترسند. چون که ماه روشن بود و رحمان هر وقت که از کسی میشنید شغال به خانهاش زده است از آنشب تا چند شب بعد که کم کم این فکر از یادش میرفت، مدام توی حیاط آتش روشن میکرد که شغالها نزدیک آن نشوند. چون آتش پیه چشم گرگ و شغال را آب میکرد. اینرا خود رحمان به دمقهوهای گفته بود. حالا میدانست که مشکلاش تنها با رسیدن به ماه حل میشود. میرود بالای سیاهکوه نزدیک ماه مینشیند و با خیال راحت میخوابد. اما برای روزهایش نگران بود. نزدیک صبح که دیگر ماه دیده نمیشد و خودش را توی نور روز گم میکرد آغاز بدبختیهای او بود. نمیدانست که باید با شغالها چه کند. چهقدر از این فکرهای عجیب و غریب خسته بود. چرا زندگیاش به این شدت سگ بودناش را باور کرده بود؟ اصلا دیگر نمیخواست و نمیتوانست که سگ باشد. دلاش خواست یک چیز دیگر باشد. شاید مثل اردکها و مرغها که وظیفهی سنگینی مثل او نداشتند. اما به دلاش ننشست. از آنها نفرت پیدا کرده بود و اصلا دلاش نمیخواست که جای آنها باشد. شاید اگر مثل سیاهکوه پشت آن بیجارها مینشست این همه خستهگی را تحمل نمیکرد، شاید اگر جیرجیرک به دنیا میآمد و دنیا را فقط از چشم شب و سیاهی میدید دلاش آرام میگرفت، شاید میشد درخت باشد با آنهمه گنجشک و جیرجیرک روی شاخههایش. اما هیچکدام از اینها به دلاش نمینشستند. شاید کمی از سگ بودن بهتر بودند اما فرق خاصی که آرزوی آنرا داشت میان این فاصله نبود. دیگر از این فکرها هم خسته شده بود. هرچهقدر سعی کرد تا خواباش ببرد فایده نکرد، مدام شکل یک موجود در ذهناش زنده ميشد و خودش را جای او میدید و بعد از این فکر پشیمان میشد.
نزدیک صبح بود. اینرا بوی خیس علفهای تو حیاط، سردی تن زمین و نور سمج خورشید که هر لحظه بیشتر میشد میگفت. دلاش نمیخواست روز باشد، دلاش میخواست قبل از بیدار شدن رحمان تصمیماش را بگیرد و فرار کند. دلاش میخواست ماه را هنوز در آسمان میدید. سرش را جنباند به سمت آسمان و این طرف و آن طرف خودش را نگاه کرد. سرش را خم کرد تا پشت سیاهکوه را هم ببیند اما ماه رفته بود. دلاش گرفت. برای ماه دلتنگ شد. رو به آسمان کرد و زوزهی عجیبی کشید. یکجور زوزه که برای خودش هم نا آشنا بود. فقط این زوزه بود که او را یاد دلتنگی ماه میانداخت و با آن میتوانست غم خودش را بگوید. دیگر حوصلهی هیچ کاری را نداشت و میدانست که کمکم سر و کلهی رحمان پیدا میشود. آنوقت است که مرغها و اردکها را توی حیاط ول کند، برایشان دانه بریزد. بعد کمی نان مانده و برنج باقی ماندهی شام دیشب خودش را جلو او میگذاشت و او مجبور بود دماش را برای رحمان تکان بدهد و غذا را روی گشنگیاش بریزد و آنرا از بین ببرد.
صدای باز شدن در اتاق رحمان مثل پتک خورد توی سرش، این یعنی شروع شدن تمام فکرهایی که از آنها متنفر بود. رحمان به تاخت آمد سمت پلهها و لنگه کفشاش را دمر روی پلهها انداخت. آخر فکر میکرد سگی که صبح زود زوزه بکشد حتما عزائیل را دیده است و با دمر کردن لنگه کفش میشود جلو ورود عزرائیل به خانه را گرفت.
اما از آنطرف صدای پای رحمان که از روی پلهها بلند شد برای دمقهوهای عذاب آورترین چیز دنیا شد. فکر کرد که حتا از مرغها و اردکها بیشتر عذابدهندهتر است. طاقت نیاورد. کمی به سمت رحمان جست زد و با عصبانیت به او پارس کرد. در عوض رحمان از او خواست که آرام باشد. این آرام بودن اجباری بیشتر عصبانیاش کرد. اینکه مجبور بود حرف رحمان را گوش کند و دستوراتاش را یکی یکی انجام بدهد از تحمل مرغها هم عذابآورتر بود. میدانست که هیچجور نمیتواند با این قضیه کنار بیاید و چارهای جز اطاعت از رحمان ندارد. از کارش پشیمان شد، چون حتا باعث نشده بود که آرام شود و بیشتر توی چالهی سگ بودن فشارش داده بود. زیر لب زوزه کشید و برگشت کنار در طویله نشست. رحمان را زیر چشمی نگاه کرد و حرکاتاش را برانداز کرد. اینکه هر روز دقیقا مثل روز پیشاش زمان بخصوصی بیدار میشد و یکسری اعمال و حرکات را بدون پس و پیش کردن تکرار میکرد. میرفت، میآمد مرغها را توی حیاط ول میکرد. گاو را میآورد به او آب میداد و کنار چپرها، نزدیک باغ به درخت میبست. برای او یونجه میآورد و دست آخر به بیجار میرفت. چرا رحمان نمیفهمید که توی دل او چه میگذرد؟ چرا نمیخواست ذرهای از درد او کم بکند؟
وقتی که رحمان خواست از خانه بیرون بزند، درست قبل از اینکه به چپرها برسد، دمقهوهای بلند شد و هرچهقدر که میتوانست پارس کرد و تمام حرفهای دیشباش را، غصههایش را و نفرتاش را از مرغها و اردکها توی آن چپاند. اما رحمان برگشت و به او نگاه کرد و برایش فریاد زد که: «چیه دمقهوهای؟ زود بر میگردم. نکنه دلات برام تنگ میشه؟» و با همین حرفها از در حیاط بیرون رفت و پشت چپرها گم شد.
بوی غذایی که رحمان برای دمقهوهای کنار گذاشته بود، بدجوری توی دماغش پیچید. آنهمه فکر و شببیداری دیشب بدجوری گرسنهاش کرده بود. اما نمیخواست لب به غذای رحمان بزند. سرش را کنار ظرف غذا روی زمین گذاشت و به ظرف و غذای داخلاش خیره شد. میدانست که توی این ظرف یک جور دِین نکبتی وجود دارد که اگر از آن بخورد مجبور میشود تابع مقررات و دستورات رحمان باشد. اگر از این غذا میخورد انگار که قلادهی سگ بودن را بیشتر به گردناش محکم میکرد و رابطهاش را با همهی چیزهایی که از آنها نفرت داشت دوباره میساخت. نمیخواست اینطور بشود و با اینکه خیلی گرسنهاش بود لب به غذا نزد. صورتاش را برگرداند و به حیاط نگاه کرد. به مرغها و اردکها که حالا توی حیاط ول میچرخیدند و خاک را زیر پایشان بهم میزدند و مورچهها و دانههای گندمی را که رحمان برایشان توی حیاط ریخته بود پیدا میکردند و از آنها میخوردند. همه آزاد بودند به غیر از او که وظیفهاش این بود که نگذارد مرغها سمت چپرها بروند و توی جاده دنبال غذا کنند. این وظیفهی نگهداری از مرغها بدون اینکه هیچ دلخوشی از آنها داشته باشد برای او خیلی آزار دهنده بود. سرش را روی دستهایش گذاشت و آرام چشمهایش را بست و چرت زد. حداقل وقتی چشمهایش بسته بود مرغها و اردکها را نمیدید و عذاباش کمتر میشد. وقتی که خواباش برد توی خواب و بیداري خیال کرد که شغال شده است و توی سیاهکوه زندگی میکند. با شغالهای دیگر جَست میزند، شبها زوزه میکشد و هر وقت که خیلی گرسنهشان میشود به ده میآیند و سروقت مرغها میروند و از گوشت تن آنها میخورند. شاد شده بود. غم و غصهای نداشت و آزاد و رها بدون اینکه کسی یا چیزی سگ بودن یا شغال بودن، یا جنسیت و وجودی را به او تحمیل کرده باشد زندگی میکرد. دیگر لازم نبود دمقهوهایاش را برای رحمان و یا دیگران تکان بدهد و از دستورات کسی اطاعت کند.
روز دامن طلاییاش را روی حیاط انداخته بود. علفها و درختها آزادانه نفس میکشیدند. گنجشکها از این شاخ به آن شاخ میپریدند و گاهی روی زمین قاطی مرغها و اردکها دنبال غذا میگشتند. از توی بیجار بوی برنج که تازه دانه زده بود توی حیاط میریخت و از آنجا خودش را روی نهر میخواباند و از این خانه به آن خانه میرفت. بعضی از مرغها نزدیک چپر شده بودند و بعضی از روی آن پریده بودند و روی خاک جاده دنبال غذا میکردند. بعضی دیگر هم همانجا توی حیاط نزدیک دمقهوهای شده بودند و از غذای او میخوردند. انگار اصلا نمیدانستند که دمقهوهای چرا از آن غذا نخورده است. دلشان میخواست با بیخیالی به زندهگیشان نگاه کنند و همانطور که با یکسری قواعد و قانون زندگیشان را از پیش ساخته میدیدند، مطابق با همهی آنها زندگی کنند و کوچکترین مخالفتی با انجام این قواعد نداشته باشند. دمقهوهای از صدای نک زدن مرغها به ظرف فلزی غذایش بیدار شد. سر که جنباند مرغها را دید که بیتوجه به او روی لبهی ظرف نشستهاند و از غذای او میخورند. نفرتی که از مرغها پیدا کرده بود، گرسنگیاش و اینکه حالا مرغها داشتند از غذای او میخوردند، همه باعث شد که بلند شود و به سمت آنها جست بزند. مرغها از اینکار او ترسیدند و کمی دور شدند ولی کمی بعد که بیآزاری دمقهوهای را دیدند دوباره به سمت ظرف غذا حمله کردند و مشغول غذا خوردن شدند.
دمقهوهای به دیشب فکر میکرد، به ماه، به سیاهی سیاهکوه به شغالها که صدایشان توی حیاط میپیچید و همه را میترساند. ولی اینبار توی خیالاش اصلا از شغالها نترسید، آرزو کرد که شغالها میآمدند و هم او را و هم تمام مرغها و اردکها را میخوردند. اما میدانست که تا وقتی که او در اینجا باشد و وظیفهی اجباری سگ بودنش را بر دوش داشته باشد، شغالی به حیاط نزدیک نمیشود. از خودش بدش آمد، که حتا صورتاش، دستها و پاهایش، حتا پارس کردناش مانع برآورده شدن آرزویش میشدند. بلند شد تا وسط حیاط، نزدیک چاه دوید و به سیاهکوه نگاه کرد. یاد ماه افتاد. دلاش طاقت نیاورد. یاد زوزهی دیشباش افتاد که برای خودش هم غریب بود. حالا احساس میکرد که یکجور احساس خوشی نکبتی زیر پوست تناش راه میرود. یک جور خوشی که به همان اندازه که لذت بخش بود برایش عذاب دهنده بهنظر میرسید. طاقت نداشت، گشنه بود و بیاختیار، بدون اینکه متوجه کارش باشد به سمت مرغها حمله برد. هرکدام که نزدیک بودند زیر دست و پایش گرفت و با دندانهایش سر و گردنشان را گرفت. چندتایی را خفه کرد، چند تا را هم زخمی کرد. دست آخر سر یکی را زیر دنداناش آنقدر فشار داد و آنقدر با حرکت سرش مرغ را اینطرف و آنطرف چرخاند که سر مرغ از بدناش جدا شد. بوی خون توی دماغاش پیچید و کمی از دردش را کم کرد. بعد همانجا نشست و هرچهقدر که میتوانست از گوشت مرغ خورد. یک احساس تازه پیدا کرده بود، از کارش راضی بود و میدانست که این مرغ ربطی به رحمان ندارد. با خودش فکر کرد، برای رحمان چه فرقی میکند که او سر مرغ را با کارد بریده باشد و یا خودش آنها را بکشد؟ بعد که با اشتها از آن مرغ خورد، به سمت باغ رفت، از روی چپر باغ پرید و هرچهقدر که میتوانست داخل باغ دوید. اینقدر جست و خیز کرد و این ور و آن ور رفت که خسته شد. بعد کنار درخت گردوی وسط باغ نشست و خوابش برد.
نزیک غروب بود و باز سر و کلهی شب پیدا شده بود. شب داشت مخمل سیاهاش را آماده میکرد و هرچیزی که دم دستاش بود را با آن میپوشاند. دمقهوهای از صدای مخمل شب بیدار شد و اول هرچهقدر فکر کرد که آنجا چه میکند سر در نیاورد. بعد کمکم یادش آمد که چه اتفاقی افتاده است. بوی شب توی دماغاش پیچید. خوشحال شد. یاد ماه افتاد. سرش را بلند کرد تا ماه را ببیند اما شاخ و برگ درختها نمیگذاشتند، سریع جست زد و راه حیاط را پیدا کرد و خودش را نزدیک چپر رساند. از همانجا دوباره به سیاهکوه نگاه کرد. اما ماه را کمی دورتر از سیاهکوه نزدیک شاخهی درخت افرا دید. با اینحال دلاش آرام شد. یک آرامش خاص که روح او را صیقل میداد. چیزی شبیه لذت آب نهر که او گاهی میپرید داخل آن و در خوشی و لذت غرق میشد. وقتی که سیر ماه را دید و حسابی بلندی سیاه کوه را که مخمل سیاه شباش هرلحظه برازندهتر میشد تماشا کرد، سربرگرداند و به سمت طویله رفت. توی حیاط خبری از مرغها نبود. فقط همانجایی که او صبح یکی از مرغها را خورده بود، بوی تند خون توی سبزی علفها فرورفته بود. با خوشی کمی از آن بو را توی دماغاش داخل کرد و تا خودِ طویله با همان بو سرگرم شد.
کمی بعد رحمان فانوس به دست از پلهها پایین آمد و وقتی دید که دمقهوهای جلوی طویله نشسته است به تاخت سمت طویله رفت و هرچهقدر که میتوانست سر دمقهوهای فریاد کشید. به او گفت که چرا مرغها را تنها گذاشته است و تا این وقت شب کجا بوده. اصلا چه بلایی سرمرغها آمده و چه کسی یا چه چیزی مرغها را خفه کرده است؟ دمقهوهای حوصلهی رحمان را نداشت و میدانست هرچهقدر که بیشتر نزدیک رحمان بماند باید بیشتر حرفها و دعواهای رحمان را تحمل بکند. برای همین با بیتفاوتی بلند شد و به سمت چپرها رفت. بعد از روی چپرها پرید، جاده را رد کرد و از روی مرز بیجار گذشت تا خودش را کمی به سیاهکوه نزدیکتر کند.
***
چند روز بعد وقتی که دوباره آسمان لحاف شب را از روی خودش کنار میکشید و نور خورشید را به چپر، حیاط، سیاهکوه و درختها میپاشید هرچهقدر که دنبال دمقهوهای گشت تا کمی از نور خورشیدش را به موهای زرد بدن او برساند، اثری از او پیدا نکرد. چون دمقهوهای مجبور بود بیشتر وقتاش را توی طویله جایی که نور خورشید به آنجا نمیرسید بگذراند. در این چند روز کاملا تغییر کرده بود. دیگر آن دمقهوهای چندماه پیش نبود. هر روز که رحمان از خانه بیرون میزد، دمقهوهای دنبال مرغها و اردکها میکرد و چندتایی از آنها را خفه میکرد. از آنطرف لب به غذای رحمان نمیزد و هر روز یکی از مرغها یا اردکها را میبرد نزدیک نهر و با خشونت و درندهگی از گوشت آن میخورد. بعد صورتاش را روی نهر نگاه میداشت و خودش را در آب نهر تماشا میکرد. از دیدن لب و لوچهی قرمزش بُراق میشد و در تمام تناش نوعی انرژی خاص موج میزد. نزدیک ظهر یا غروب که سر و کلهی رحمان پیدا میشد، دمقهوهای خودش را گم و گور میکرد و وقتی به خانه بر میگشت اگر رحمان سرش داد میکشید، سریع با نشان دادن دندانهایش و چند صدای عجیب و غریب، شبیه پارس جواب رحمان را میداد. همین کارهای دمقهوهای باعث شده بود که رحمان زنجیرِ بلند و محکمی را به حکم قلاده به گردن دمقهوهای بیندازد و آنسر آنرا توی طویله به دیوار محکم کند. اما این کارها باعث نشده بود که دمقهوهای آرام بگیرد. بلکه بیشتر او را عصبی کرده بود. گاهی آرام گوشهی طویله کز میکرد و گاهی تا چند ساعت مدام و پشت سرهم سر و صداهای عجیب و غریب، چیزی شبیه به پارس کردن از خودش در میآورد. هر وقت که مرغها از سرکنجکاوی به طویله سر میزدند و جلو او دنبال غذا میکردند، دمقهوهای جست میزد و آنها را با دنداناش میگرفت، خفه میکرد و از گوشت تن او میخورد.
رحمان از دست دمقهوهای به تنگ آمده بود. باید او آرامش جاناش میشد اما حالا آرامشاش را از او گرفته بود و بیشتر مرغها و اردکهایش را خفه کرده و به او ضرر زده بود. نمیدانست چهکار کند. تنها راهی هم که به ذهناش رسید این بود که دمقهوهای را با قلاده به جایی ببند تا کمتر ضرر برساند. میدانست که خودش از پس این مشکل برنمیآید و تنها کسی که میتواند مشکل او را –مثل همیشه- حل کند کدخداست. برای همین دَمِ غروب کُت سرمهییاش که موقع عروسیاش با «حریره» خریده بود را پوشید. شلوار کرماش را هم به پا کرد، کفشاش را ور کشید و به سمت مسجد روانه شد. توی راه هر چهقدر که فکر کرد چه بلایی به سر دمقهوهای آمده است به نتیجهای نرسید. از وقتی که حریره مرده بود، دمقهوهای تنها مونس او شده بود و قسمتی از تنهاییاش را پر کرده بود. دوباره یاد تنهاییاش افتاد. چهقدر تنهایی سخت بود. نمیدانست باید چهکار کند. اگر کدخدا به او میگفت که باید از دمقهوهای دل بکند، دوباره قصهی تکراری تنهایی زندگیاش از نو شروع میشد و این خیلی آزاردهنده بود. تازه در این چندماه زندگیاش شکل آرامی به خودش گرفته بود و بدون دردسر به پیش میرفت. اما این اتفاق بدجوری همه چیز را بهم ریخته بود.
توی جاده بوی برشتهی برنج، خودش را به زور توی بینی رحمان فرو میکرد. رحمان میدانست که تا چند روز دیگر برنجهایش آماده درو میشوند و کار و بارش بیشتر خواهد شد. آنوقت خسته و کوفته که به خانه بر میگردد، نمیتواند با دمقهوهای خوش و بش کند. سر بیجار هم که مدام دولا و راست میشود، باید تمام حواساش به خانهاش باشد که مبادا دزد به خانهاش بزند و تمام داراییاش را ببرد. سر و صدای چند نفر از اهالی که از روبهرو میآمدند رحمان را به خود آورد. وقتی به آنها نزدیک شد، بلند سلام کرد و سراغ کدخدا را از آنها گرفت. بعد با نشانی که دادند خودش را به مسجد رساند و با یاالله وارد مسجد شد. چند نفر که دم در مسجد نشسته بودند به احترام ورود او نیمخیز شدند و جویده و نجویده به او سلام کردند. آنوقت رحمان همان نزدیک در نشست و به پشتی مسجد تکیه زد. تسبیحاش را از جیب کتاش درآورد و آرنج دست راستاش را روی زانوی پای راستاش گذاشت و مشغول تسبیح زدن شد. چند لحظه بعد کریم، خادم مسجد جلو رحمان یک استکان چایی گذاشت و بعد از آن طوری که حواس مردم از توجه کردن به صحبتهای آخوند بالای منبر پرت نشود خودش را به کسی که تازه داخل مسجد شده بود رساند و یک استکان چایی هم جلو او گذاشت. رحمان حواساش داخل مسجد نبود. بیشتر به دمقهوهای، مرغها، خانهاش و تنهاییاش فکر میکرد و اصلا نمیشنید که آخوند چه حرفی میزند. فقط گاهی رد مردم را دنبال میکرد و نیمرخ کدخدا را بینشان پیدا میکرد و توی دلاش کِیکِی میکرد تا روضه تمام شود و بتواند با کدخدا درد و دل کند.
مردها یکی یکی از پلههای مسجد پایین میآمدند و از در پشتی مسجد زنها بهشان اضافه میشدند. بعد زن و مردها باهم جفت میشدند و به سمت خانهشان حرکت میکردند. در این بین توی حیاط مسجد، نزدیک قبری که تازه با جنازه، کفن و خاک پر شده بود، رحمان مشغول صحبت کردن با کدخدا بود.
- «باز چی شده رحمان؟ نکنه قضیه، مربوط به سگته؟»
رحمان حرف کدخدا را با تکان دادن سر تائید کرد.
- «نمیخواد بگی. خودم از این و اون شنیدم. میدونی که در دروازه رو میشه بست، اما دهن مردم رو نه. تقصیر خودته مرد مومن! من که چندبار بهت گفتم. تو که بچهی چهارده، پونزده ساله نیستی. باید این مسائل رو خوب بفهمی. اون خونه رو از ما بهترون به چنگ آوردن. تو دیگه صاحب اون خونه نیستی. خدا بیامرزه زنت، حریرهرو. زن خوبی بود. ولی از ما بهترون راحتاش نگذاشتند. یادت که هست دائم تب میکرد. یک پای طبیب به خانهی شما بود، یک پایش به خانهی خودش. آخرش هم که اینقدر اونها به جسم حریره داخل شدند که از او چیزی جز پوست و استخوان باقی نمانده بود. آنقدر تب و لرز و هذیان کرده و گفته بود که رنگ به رخساره نداشت. خیال میکنی این مسائل را میتوانی پشت گوش بیندازی؟ آن موقع هم بهت گفتم شر این قضیه را بکن. شیطان و از ما بهتران را فقط میشود با آتش دور کرد. گفتم یا نه؟ اگر آن موقع از حریره دل میکندی و او را توی حیاط آتش میزدی، جلوی از ما بهتران را میگرفتی.»
رحمان به قبر زل زده بود و توی خیالاش از توی خاک و گل قبر میگذشت و جنازه را لخت و عور میان یک مشت پارچهی سفید میدید. مدام روزی به خاطرش میآمد که حریره را با کمک اهالی داخل قبر گذاشته بودند. آنروز چه حال غریبی داشت، انگار تکهای از جاناش را با حریره داخل قبر جا گذاشته بود. به هر طرف که چشم میانداخت احساس میکرد زندهگیاش آن زندهگی گذشته نیست و حالا با این حرفهای کدخدا تمام آن خاطرات نکبتی از نو زنده شده بودند.
رحمان چشم از قبر برداشت و آرام میان شاخ و برگ درختها پرسه زد. بعد با من و من به کدخدا گفت:
- «اما کدخدا اون زنام بود. کی میتونه زن خودش رو، تمام دلبستگیهاشو، آتیش بزنه؟ من تا یادم...»
کدخدا میان حرف رحمان پرید و اضافه کرد:
- «نقل این حرفها نیست رحمان! خدابیامرز مادرت رو یادت نیست؟ وقتی پدرت رو شغالها نزدیک سیاهکوه دریدند، روح مادرترو از ما بهتران تسخیر کردند. مادرت شده بود عین دیوانهها. شبها میآمد توی حیاط و دائم از خودش صدای شغال در میآورد. اما بندهی خدا خودش مشکل خودش را حل کرد. خدابیامرزدش. آن موقع تو ده-دوازده سال بیشتر نداشتی. صبح آمدی دم در خانه و من را به زور به خانهتان بردی. هرچهقدر هم که از تو میپرسیدم چه اتفاقی افتاده است، نمیتوانستی درست حرف بزنی. به خانهتان که رسیدیم، فهمیدم که خدابیامرز مادرت دیشب توی حیاط خودش را به آتش کشیده است و خودش و شیطانی که به روح و جسماش نفوذ کرده بود را باهم از بین برده.»
- «میدونم کدخدا! اینها یادم هست. اما اینها مشکل منو حل نمیکنه. من زنم را نتونستم آتیش بزنم حالا هم نمیتونم سگم را به آتش بکشم. شما یک راه دیگر جلوی پای من بذار. بگو من با این زبون بسته چهکار کنم؟ من که نمیتونم جون آفریدهی خدا رو بدون اذنش بگیرم.»
- «لا اله الا الله. این چه حرفی است که میزنی؟ انسان را با سگ برابر میدانی؟ مگر تو مسلمان نیستی رحمان؟ اینهمه در قرآن و احادیث از پیامبر و ائمه آمده است که سگ نجس است. آنوقت تو نمیتوانی یک سگ غشی و جنزده که شیطان در وجودش خانه کرده است را آتش بزنی؟ رحمان اگر خودت اینکار را انجام ندهی من و اهالی میآییم و خانهات را به آتش میکشیم. تو که نمیخواهی روح تمام اهالی را شیطان تسخیر کند. امشب باید کار را تمام کنی. فردا دیگر خیلی دیر میشود. یک وقت دیدی شیطان به روح تو هم نفوذ کرد. آنوقت میخواهی چه بکنی؟ عاقل باش رحمان. این مساله را نمیتوانی پشت گوش بیندازی.»
دور تا دور رحمان از ترس و اضطراب دیوار کشیده بودند. آسمان روی سرش سنگینی میکرد. فکر میکرد که هرلحظه ممکن است آسمان از آن بالا روی سرش بیفتد. دنیا برایش تیره و تار شده بود. تحمل این وضعیت برایش سخت بود اما انجام دادن راه چارهای که کدخدا تعیین کرده بود، از آن سختتر. حالا میدانست که باید چهکار کند اما توان انجام دادناش را نداشت. نمیدانست باید چه کند. سرش را پایین انداخت و وقتی سربلند کرد دید که نزدیک خانهاش شده و هوا چیزی مابین روشنی و تاریکیست. اصلا نفهمید که مسیر مسجد تا خانه را چطور برگشت. آمد داخل حیاط نزدیک چاه، بدون اینکه به چیزی مثل کثیف شدن لباساش فکر کند خودش را روی زمین ولو کرد و زل زد به طویله. چشمهای دمقهوهای در تاریکیِ طویله، مثل ماه میدرخشیدند. چند دقیقه رحمان و دمقهوهای بدون اینکه به چیزی فکر کنند چشم در چشم هم به همدیگر خیره شدند. بعد رحمان زانوهایش را بغل زد و با لحن سوزناکی تصنیف غریبی را به حالت آواز خواند.
صدای رحمان از نزدیک چاه بلند شد، سری به طویله و دمقهوهای زد و بعد خیلی آرام لای برگ درختها گم شد. صدای او برای خودش و دمقهوهای تسکین دهنده بود، اما برای درختان و شاخه و برگهایشان مثل مرثیهی غم انگیزی بود، چرا که بهنظر میرسید شاخهها لابهلای باد از هقهق گریه مدام تکان میخورند و میلرزند. انگار آنها پیشبینی حادثهی غمانگیزی را میکردند که هنوز اتفاق نیفتاده بود.
لطفا نظر بدهید!!!
موضوعات مرتبط: برادر شغال ، ،
روز بیست و هفتم ماه مِی به مجرد اینکه خواستم روزنامهی صبح و یک بطری شیری را که پشت در خانه کز کرده بود بردارم چشمام به یک برگه کاغذ افتاد که با حروف درشت قرمز روی آن درج شده بود: «اطلاعیه مهم!» با بیمیلی روزنامه را زیر بغلام زدم و مشغول خواندن اطلاعیه شدم. لِیْسی که سر میز صبحانه مشغول رتق و فتق امور و چیدن میز بود گفت: «اوه عزیزم! مهمترین خبر امروز چیه؟»
بطری شیر و روزنامه را با احتیاط کنار میز گذاشتم: «نمیدانم! هنوز به تیترها نگاه نکردم» آنوقت اطلاعیه را طرف لیسی گرفتم و گفتم: «عزیزم! بالاخره قانون جدید دولت تصویب شد. به زودی جمعیت کشور به نصف کاهش پیدا میکند. این عالی نیست؟»
لیسی لحظهیی سرش را بلند کرد و به چشمانام خیره شد. لبخند روشنی روی لبهایش جوانه زد و همانطور که شیشهی مربای توتوحشی را درون ظرف خالی میکرد گفت: «از این بهتر نمیشود. تا چند وقت دیگر به تمام آرزوهایمان میرسیم» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش آمده باشد اضافه کرد: «اوه فرانک! کوچولوی من! دلام برایت تنگ میشود و اصلا دلام نمیخواهد که از تو فاصله بگیرم. به همین خاطر چند روز پیش تصمیم خودم را گرفتم. دوست دارم من را زیر درخت سیب حیاط خودمان چال کنی. برای اینکه همیشه چشمات به درخت بیفتد و خیال شیطنت را از سرت بیرون کنی.»
گفتم: «اما ما که هنوز تصمیم نگرفتهایم کداممان قصد مردن داریم. من باید...»
لیسی میان حرفام پرید: «فرانک! خواهش میکنم. این همیشه آرزوی من بود. تو که نمیخواهی قلب کوچک منرا بشکنی. میخواهی؟»
جواب ندادم. تلویزیون را روشن کردم و با تفنن مشغول صرف صبحانه شدم. مربای توت زیر زبانام مزه کرد. لیسی در پخت مربا و شیرینی ذوق و سلیقه قابل ستایشی داشت. گفتم: «یادت باشد حتما چند شیشهی بزرگ مربا برایام درست کنی. دست پخت تو فوقالعاده است. مطمئنا بدون مربای توت صبحانه بهم نمیچسبد.»
لیسی که مشغول قورت دادن لقمه بود با تکان دادن سر و چند صدای نامفهوم حرفام را تصدیق کرد. بعد گفت: «فرانک! امشب خانم و آقای سیمون، مسیو برژیت و دوستام ناتالی را برای شام دعوت میکنم. حتما باید به خاطر این قانون جدید یک مهمانی راه بیندازیم. فکرش را بکن. فقط چند وقت دیگر فرصت برای مهمانی دادن داریم.» بعد لحظهیی به گوشهي میز خیره شد و زیر خنده زد و وقتی حسابی از خندیدن سیر شد میان سرخی صورتاش و نم کمرنگی که روی شیشهي چشمهایاش افتاده بود، لبهایاش را باز کرد و گفت: «فرانک! فرانک! بیچاره خانواده سیمون. آخر آنها با آن بچهي کوچکشان جزو خانوادههایی با اعضای فرد هستند. فکر کن که چه دعوایی بینشان راه میافتد. یک لحظه چشمات را ببند و تصور کن: خانم سیمون میگوید بچه را تو باید با خودت چال کنی و آقای سیمون زیر بار نمیرود. آنوقت حتما خانم جارو را بر میدارد و دنبال سیمون میکند. بیچاره آقای سیمون! با آن شکم گندهاش مجبور است از دستِ زن خپل و چاقاش دور تا دور اتاق بِدَود.»
لیسی دوباره زد زیر خنده و من هم حسابی خندهام گرفت. آخر دیدن چهرهی مظلوم و بیچارهی سیمون آنهم با آن اخلاق گندش واقعا تماشایی است. واقعا که بعضی از اوقات با آن غرور مسخرهاش کفرم را در میآورد. امیدوارم خودِ سیمونِ بزرگ تصمیم مردن را بگیرد. دوست دارم این چند سال زندهگییِ باقیمانده را بدون او تجربه کنم.
***
حوالی غروب کمکم سر و کلهي مهمانها پیدا شد. نخست مسیو برژیت با عصایاش از راه رسید و طبق معمول خودش را روی مبل کنار پنجره ولو کرد. بعد هم ناتالی رسید و قبل از رسیدن خانم و آقای سیمون با حرفهای مسخرهاش حسابی حوصلهي همهمان را سر برد. طبق معمول حسابی به خودش رسیده بود و معلوم بود که جلو آینه مدتها ایستاده و سعی کرده خودش را جذابتر از همیشه جلوه دهد. قضیه اینجا جالب میشد که او به مسیو برژیت علاقهي فراوانی داشت و سعی میکرد که هرطور شده نظر او را به خودش جلب کند. اما از قرار معلوم هنوز موفق نشده بود چراکه مسیو برژیت معمولا با جوابهای سربالا به ناتالی جواب میداد و این موضوع عطش ناتالی را بیشتر میکرد. این بین تنها من از تماشای رقابت این دو بیحوصله میشدم. لیسی هم که همیشه به حالت دلسوزی سعی میکرد به ناتالی دلداری بدهد و طوری وانمود کند که در غیاب او مسیو برژیت جویای حال اوست.
لیسی کیک پایسیب را با شش فنجان قهوه روی میز گذاشت و همین اتفاق ساده کمی حال و هوای اتاق و موضوع صحبتها را عوض کرد. به پایسیب اشاره کردم و گفتم: «شیرینیپزی لیسی واقعا فوقالعادهست. ولی متاسفام که اعلام کنم تا چند روز دیگر که لیسی از دنیا برود آرزوی دوباره خوردن این کیک به دل همهمان میماند.»
همه زدند زیر خنده. بعد آقای سیمون گفت: «البته من در این عذاب با شما سهیم نیستم. چونکه من هم چند روز دیگر قصد مردن دارم. به همین جهت گمان نمیکنم در عالم مردگان دوری از کیک و شیرینی چندان سخت و ناگوار باشد. وانگهی حتما در آنجا بهترین نوع شیرینی و کیک پیدا خواهد شد.»
ناتالی با خندهی کنایهآمیزی گفت: «من میتوانم برای افرادی که قصد مردن ندارند هرچهقدر که بخواهند کیک و شیرینی درست کنم. مسیو برژیت شما تا به حال کیک توتفرنگی من را امتحان نکردهاید. مطمئنام اگر کمی از آن بخورید دیگر هیچوقت لب به کیک و شیرینی دیگران نمیزنید.»
لیسی که عمیقا مشخص بود حالت دروناش با احوالات صورتاش هماهنگی ندارد به ناتالی زل زد و با اینکه سعی میکرد با حسرت به او خیره شود اما به طور مشخص دلسوزی از چشمهایش چکه میکرد و گفت: «حتما عزیزم. من اعتراف میکنم که آشپزی تو از من بهتر است. من همیشه آرزو داشتم دستپختی مثل دستپخت تو داشته باشم.»
مسیو برژیت کمی از کیک چشید و گفت: «اما مادام! گمان نمیکنم بشود بهتر از این پای سیب درست کرد.»
گفتم: «آقای سیمون! من از تبصرههای قانون جدید اطلاع ندارم. آیا دولت برای خانوادههایی که تعداد اعضایشان عدد فردیست تبصره یا قانون خاصی وضع کرده است؟»
آقای سیمون گفت: «منظور شما را متوجه نشدم. اما این قانون ربط چندانی به تعداد خانوار ندارد. این قانون موکداً به زوجها اشاره کرده است. یعنی اینکه یکی از زوجین موظفند ظرف 15 روز کاری آینده که از فردا شروع خواهد شد به صورت داوطلبانه حداقل یکنفرشان را برای مردن انتخاب و معرفی کنند.»
ناتالی گفت: «یعنی افرادی که هنوز ازدواج نکردهاند از این قانون مستثنی هستند؟ بله؟ اوه خیالام راحت شد. در این مورد چیزهایی میشنیدم، اما هنوز مطمئن نشده بودم.» بعد با لبخند شیطنتآمیزی به مسیو برژیت زل زد و گفت: «مسیو برژیت! این عالی نیست؟ در این جمع تنها من و شما به طور قطع اجازهی زنده ماندن حتمی داریم.»
لیسی گفت: «پس تکلیف کسانی که از همسرشان جدا شدهاند چه میشود؟ آیا باز هم لازم است یکی از آنها خودش را برای مردن معرفی کند؟»
آقای سیمون که مشغول قورت دادن تکهی بزرگی از کیک بود و به قطع نمیتوانست درست صحبت کند با حرکت دست کمی وقت خواست اما مسیو برژیت از فرصت استفاده کرد و با لبخند موزیانهیی جواب داد: «تا جایی که من مطلع هستم افرادی که شش ماه از تاریخ متارکهشان گذشته باشد جزو افراد مجرد محسوب شده و از این قانون مبرا میشوند. جالبتر اینکه اگر کسی بعد از تصویب قانون ازدواج کند طبق تبصرهي موجود میبایست یکماه بعد از تاریخ ازدواج یکی از زوجین خود را برای مرگ آماده کند. واقعا که قانون فوقالعادهیی است.»
خانم سیمون گفت: «البته که همینطور است. به هرحال دیر یا زود همهمان ریق رحمت را سر میکشیم. این لطف بزرگیست که دولت در حق ما کرده. این طور نیست جرج؟»
آقای سیمون گفت: «درست است عزیزم. مطمئنام این بهترین راهی است که میتواند تو را خوشبخت کند. فکرش را بکن بعد از مرگ من چه زندهگی دلچسبی در انتظار تو خواهد بود.»
ناتالی گفت: «اوه آقای سیمون! شما تصمیم مردن را گرفتهاید؟ حدس میزدم. من و فرانک هم تصمیم گرفتهایم که من از این دنیا بروم. راستی شما چه روزی را برای مردن انتخاب کردهاید؟ من که خیلی مشتاق مردن هستم. در همین هفته کار را تمام میکنم. دوست دارم بدانم بعد از مرگ چه اتفاقی میافتد. وانگهی باید در بهشت یک خانهی کوچک برای خودمان دست و پا کنم. دوست ندارم وقتی فرانک به من ملحق شد مدت زیادی آواره باشیم.»
آقای سیمون گفت: «نه خانم! بهشت که آوارهگی ندارد. مطمئن باشید به محض ورود میتوانید خانهی فوقالعادهیی را که در لحظه در ذهن خود متصور میشوید تصاحب کنید... من کمی کار عقب مانده دارم که باید حتما قبل از مرگ انجام بدهم. امیدوارم حتما در بهشت شما را ملاقات کنم.»
مسیو برژیت گفت: «از کجا مطمئن هستید که هر دو در بهشت ساکن خواهید شد؟ شاید خداوند به خاطر گناهانی که مرتکب شدهاید شما را به سمت جهنم راهنمایی کند.»
آقای سیمون گفت: «نه آقا! این چه حرفیست که میزنید. من از صمیم قلب اطمینان دارم که در بهشت خواهم بود. وانگهی فکر نمیکنم خداوند بخواهد کسی را در جهنم مجازات کند. از اینها گذشته من از کشیش اسمیت شنیدهام که جهنم چیزی شبیه به ترکهییست که معلم بالای سر شاگرد میگیرد تا او را از ترس کتک خوردن به درس ترغیب کند. بله! البته که ما در بهشت خواهیم بود.»
ناتالی گفت: «شما را به خدا دیگر بس است. چه قدر حرف مردن را میزنید. لیسی تو اصلا فکرش را کردهای که ممکن است چهطور از دنیا بروی؟ مطمئنی که برایات دردآور نخواهد بود؟»
خانم سیمون گفت: «فکرش را نکن عزیزم! دولت به این موضوع هم فکر کرده است. از فردا بطریهای ویژهیی در فروشگاهها عرضه میشود که حاوی شهد یا شربت مخصوصی موسوم به شربت زندهگیست. چند قلپ از آنرا سر میکشی و همین که مزهي دلچسباش را زیر زبانات مزه میکنی چشمهایات سنگین میشود و به خواب خوشی فرو میروی. آنوقت دیگر کار تمام است. میبینی دولت چهقدر به فکر ماست!»
لیسی گفت: «ناتالیی کوچولو! چهقدر حیف شد که تو فعلا نمیتوانی لذت چشیدن این شربت را تجربه کنی. کاش همه متوجهی خوبیهای تو میشدند. تو نباید به خواستگارهایات جواب رد میدادی.»
ناتالی گفت: «نه اصلا. من علاقهیی به آنها نداشتم. اگر لازم باشد من چندین سال هم صبر خواهم کرد تا مرد آرزوهایام به من پیشنهاد ازدواج بدهد.» بعد با حالت گنگی به صورت مسیو برژیت خیره شد و به حالت معصومانهیی نگاهاش را روی کفپوش اتاق گرداند.
گفتم: «پس با این اوصاف گمان نمیکنم که جمعیت کشور به نصف کاهش پیدا کند. در این جمع شش نفرهی ما که فقط قرار است دو نفر از دنیا بروند.»
مسیو برژیت گفت: «نگران نباشید. من به حتم کار خاصی برای انجام دادن در این دنیا ندارم. اگر میشد حتما خودم داوطلبانه چند بطری از آن شربتها میخوردم. اما حیف که این کار برخلاف قوانین تابعهی کشور است.»
آقای سیمون گفت: «کدام قانون آقا! بعد از مرگ که دولت نمیتواند شما را بازخواست کند.»
مسیو برژیت گفت: «البته! اما قبل از مرگ لازم است مطابق با قوانین موجود به آن بطریها دست پیدا کنم. وانگهی موقع تحویل گرفتن آنها لزوما میبایست قوالهی ازدواج یا سندی جهت اثبات زناشویی انجام شده تحویل داد. مگر اینطور نیست؟»
آقای سیمون گفت: «کاملا! این نکته را فراموش کرده بودم. حق با شماست.»
ناتالی گفت: «اوه! مسیو برژیت. شما دیگر چرا خیال مردن دارید. شاید به نظر بیاید که شما کاری با دنیا ندارید. اما مطمئن باشید دنیا و خیلی از آدمها محتاج حضور شما هستند. این طور نیست؟»
مسیو برژیت که فضا را آمادهی کمی درددل میدید گفت: «چه حضوری خانم؟ آيا زندگي كردن در اين شهر غريب به اندازه كافي پر از لك و چركي نيست؟ شما تابهحال فکر کردهاید که آيا زندگي اجباري از روي اختيار است يا اختياري از روي اجبار؟ من از وقتی که خودم را به یاد میآورم احساس گم شدن و گم بودن با من بود.»
در همین حال پیپاش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید و با توتون آنرا انباشت. بعد کبریتی آتش زد و آرامآرام مشغول پیپ کشیدن شد. کمی بعد خانم سیمون سکوت را شکست و گفت: «تا بوده همین بوده مسیو برژیت. چاره چیست؟ بهترین راه اینست که ما اصلا به این قضایا فکر نکنیم و فکر کردن را به عهدهي افراد دیگری بگذاریم.»
مسیو برژیت بیتفاوت به حرفهای خانم سیمون ادامه داد: «پیشترها شمار روزهای ماه و هفته از دستام در میرفت، ولی اینروزها حتا به یاد نمیآورم که چه میکنم. در روز ایستادهام یا در شب دراز کشیدهام؟ فراموش کردم که این هوایی که استنشاق می کنم از روی عادت با من هست یا از روی یک اجبار خاص. حتما! حتما! زندگی احتمالا باید چیزی شبیه به این باشد، آن روی دیگرش را که هیچوقت ندیدهام.»
پیپ مسیو برژیت از نفس افتاد. دوباره روی آن کبریت کشید و گفت: «من زندهگي را بيراههاي پشت تالابی از عادت ميدانم. تالابی پر از بیرنگیها، دروغها، نیرنگها، حسرتهای انتزاعی و پوچ... و کم و بیش تکرار و تکرار و تکرار. حدس میزنم که باید از پیچ این بیراهه٬ تمام این تالاب را چرخید و به امید رسیدن به جنگلی سرسبز در پشت هرچه هست دوباره به نقطهی آغازین بیراهه رسید. میبینید آقای سیمون! شاید جنگلی که در بهشت انتظار شما را میکشد از همین دست باشد.»
آقای سیمون گفت : «منظور شما را متوجه نشدم. آیا شما قصد دارید به تناسخ یا بازگشت دوباره به همین دنیا اشاره کنید؟»
مسیو برژیت گفت: «نمیدانم! مساله همینجاست. هیچوقت حسرتها و آشوبهای توخالی و ترس دست از سرم برنمیدارند. دائم با خودم کلنجار میروم که چه دلیلی برای ترسیدن وجود دارد وقتی که با تمام وجودم به وجود این باور معتقدم. آنچه به من مسلم شده است این است که برای گشت و گذار یا لذت بردن از مناظر رویایی این تالاب به این بیراهه، به این دنیا پا نگذاشتهام. لذت بردن با من سازگاری ندارد. لذتْ لقمهی چرب و کوچکیست که برای گلوی ناسازگار من آفریده نشده. بارها این لذت توخالی را لقمه به لقمه تا انتهای حلقام تا جایی که نفس کشیدن هم برایام سخت میشد در گلویام چپاندم اما آنچه که به دست میآوردم لذت نبود٬ خالی کردن آرزوها بود٬ فراموشی دلواپسی تنها بودن. خانم ناتالی شما که بیتابانه قصد دارید از تنهایی فرار کنید، شما کمی فکر کنید. آیا مگر غیر از این است که خداوند هم تنهایی را دوست دارد. نگاه کنید ما همهمان وارث انتقامجویی خداوندی شدیم که آدم را دوست نداشت. همیشه نفرین خداوند با ما خواهد بود. نگاه کنید آنقدر از آدم نسخههای متفاوت آفریده شده که همه همدیگر را گم کردهایم. همه برای هم آدم شدهایم و در به در به دنبال نسخهیی میگردیم که با خودمان سازگاری ذاتی داشته باشد. به راستی که چهقدر ذات آدمها پوشالی و مضحک است. چه لزومی دارد تمام وقت خود را صرف آن کنیم که ذات سازگار بیابیم و تنها نباشیم؟ باور دارم میشود این انرژی این وقتهایی که اینطور هدر میروند را صرف کارهای بهتری کرد. میشود این انرژی را صرف مردن کرد. صرف تهیه جنونی که بشود تمام زهرهای در دسترس را یکباره بالا کشید و با آن تا اوج مرگ رسید.»
لیسی گفت: «اما گمان میکنم دولت هم به این نتیجه رسیده باشد. شاید همین شربتهایی که تهیه شدهاند از روی همفکری یا از روی ایدهیی شبیه به نظر شما ساخته شده باشند.»
مسیو برژیت گفت: «چه فایده. برای رسیدن به این شربت میبایست از روی پل زناشویی گذشت. و این یعنی نقض تمام خواستههای من.»
گفتم: «مشکل شما کمی پیچیده است. اما شاید بتوانید بهطور صوری تن به ازدواج بدهید و مشمول قانون جدید شوید.»
لیسی گفت: «اوه! چهقدر عالی! مسیو برژیت شما را به خدا کمی فکر کنید. شما هم میتوانید مثل من و آقای سیمون خودتان را برای مرگ آماده کنید. واقعا که فوقالعاده است.»
مسیو برژیت گفت: «خانم لیسی. حمل بر بینزاکتی من نگذارید اما انتخاب مرگ از نظر من با انتخابی که شما انجام دادهاید بهطور کامل متفاوت است. شما اسیر یک اختیار اجباری شدهاید.»
آقای سیمون گفت: «اینطورها هم نیست آقا. ما مردن را کاملا اختیاری و از روی علاقهی خودمان انتخاب کردهایم. وانگهی این عمل ما چیزی فراتر از یک عطش به مرگ عادیست. ما قصد کمک به میهن و هموطنهایمان را داریم. بیست یا سیسال زندهگی بیشتر یا کمتر چیزی از من کم نمیکند، پس چهقدر خوب است که این فرصت را به دیگران بدهم. مخصوصا همسرم. تصور کنید تمام حقوق کاری من به همسرم میرسد و خرج من از زندهگیمان کم میشود. آنوقت او میتواند به تمام خواستههایاش برسد.»
خانم سیمون گفت: «اوه! متشکرم عزیزم! این لطفات را فراموش نمیکنم. حتما در بهشت به همسر ایدهآل تو تبدیل میشوم. مطمئن باش.»
یکی دو ساعت بعد، حرف تازهیی برای گفتن باقی نمانده بود. چراکه میزبانان و مهمانان همهی واژهها را به سمت هم نشانه گرفته بودند و همهی واژهها زخمی و کج و معوج میان فضای خانه غوطه میخوردند. این چندساعت نسخهی کوتاه شدهی ساعات و روزهای بعدی بود. چون تا همین امروز لیسی چنان مسحور مرگ شده بود که چیز دیگری را به خاطر نمیآورد. چند گلدان عجیب خریده بود و همهی گلهایشان را زیر درخت حیاط چال کرده بود. تابوتات را هم خودش سفارش داده بود. این میان در این چند روز من هم منگ رفتار او شده بودم. بیشتر دست و پا میزدم تا لیسی به تمام خواستههای آخرین روزهایش برسد...
بالاخره روز موعود فرا رسید. لیسی با چندتایی از فامیل و همسایهها هماهنگ کرده بود و همه قصد داشتند در یک روز و یک ساعت خاص نقشهشان را انجام بدهند. من گمان میکردم که آنروز میبایست باران تندی باریدن بگیرد و صدای رعد و برق زمین و زمان را در سکوت خودش مسحور نماید. اما چنین نشد. هوا به شدت دلپذیر، خنک و دلچسب بود. خورشید با عطوفت در آسمان میدرخشید و گاهی نسیم خوشی وزیدن میگرفت و همهچیز لطیفتر میشد. با خودم خیال کردم پس چرا همیشه در فیلمهای سینمایی موقع جنایت، یا اتفاق خارقالعادهیی که در بطن فیلم جاریست همیشه در پس زمینه رعد و برق شنیده و دیده میشود. یا اصلا نمیفهمیدم که چرا همیشه در فیلمها باران میبارید. آنهم درست زمانی که همهچیز و همهکس به بارش باران نیاز پیدا میکردند.
ادامه دارد -شاید-موضوعات مرتبط: به سوی بهشت ، ،
در من که تنها درگیر خویشام
چیزی به جز شب نمیشود دید
خاموشام، اما فانوس چشمم
از رنگ مهتاب چیزی ندزدید
پیراهن شب اندازهام شد
بر صبح صادق اندیشه کردم
خورشید احساس بر من نتابید
ویرانهام کرد تا ریشه کردم
آئین من شد، آیینهی من
تصویری از این بیمنترین مرد
از هرچه بودم، تا هر چه هستم
این تن چه شبها در من سفر کرد
من مینشستم؛ آیینه میرفت
او گریه میکرد؛ گریان نبودم
آیینه میگفت؛ من میشنیدم
او میشکست و من میسرودم
اینگونه بودم؛ اینگونه هستم
تا روبهرویم آیینهیی هست
تقدیرم انگار دستانِ من را
بر عکسِ شب در آیینهام بست
20-04-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
مردانه و بیدل به نبرد تو نباید آمد
با دل کلکی کرد و فریبی زد و با مکر زنانه
به ستیزِ تو در این حادثه
پر وسوسه باید آمد.
زرَاد طلا دست گرفت
تا که دستان تو هرجا
به کمانگیری دستان خودی شک بکنند.
خودی از تاج گل زنبق و نیلوفر و بابونه به سر کرد و به تن
جامهی ابریشمیی بیگرهیی داشت
که چشمان تو تنها به تماشایی جنگآوری عادت بکنند
چشم در چشمِ تو
تیر از مژه باید به ستوهت آرد
ورنه آرششدهگی
-تیر و کمان-
جز از این خوابِ خوشِ قصه
چه چیزی دارد؟
با تو باید پر مخمل شد و خون
از تو باید فقط ابریشم آواز نوشت
از تو باید با خدا –دست به دست-
فقط از خاک –همین خاک-
تنِ آدم و حواییی نو باز سرشت.
از تو باید به ترانه سپرِ واژه فروخت
از تو باید ماهِ کامل شد و با حوصله از تنگِ غروب
جای چشم سرخ خورشید
به غوغای زوال تو در این حادثهها
چشم به خودسوزیی این فاجعه دوخت.
مرمیی تاجِ فشنگ تو
به جنگِ
نرمیی خاکِ تنم
گر سراپا به فشنگی
من خرابِ خاکِ خونینِ قشنگِ وطنام
20-04-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
توی صندوقچهی قلب هردوتامون
راز یک عشق اهورایی نشسته
تو نگاه عالم و آدم غریبیم
قصهی جدایی شاخه و سیبیم
بین ما اما یه چیزایی نشسته
ساکت و پنهون فقط توی دلامون
ساده اما تو چشامون عشقه هرجا
یا بذار هر جا فقط اینجوری باشه
ما نباید عشقو دور از ما بدونیم
واسه هم عشقو میسازیم تا بتونیم
دست ما تنها پیش همدیگه باشه
غربت شبها نگیرن ماهو از ما
به صدای من بده رنگ صدات
که یه عمر اسمتو فریاد بزنم
نذا پنهونی بشه عشق تو دلم
کمکم کن که دوباره با صدات
عشق قلبامونو فریاد بزنم
26-04-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
اگه بارون بزنه، پیرهن من خیس بشه
تنِ من مثل کسی که غم تنش نیس بشه
اگه بارونی بشه، ناودونِ شب ساز بزنه
شیروونی دبه کنه، هرچی دلش خواس بزنه
زیرِ بارون، توی پاییز؛ من یادم هست، تو یادت نیست
توی قایق، شهرِ ونیز؛ من یادم هست، تو یادت نیست
زیر بارون، میرقصیدیم؛ من یادم هست، تو یادت نیست
اگه پاییز برسه، بارونیمو در میارم
چترمو میشورم و ژاکتمو بر میدارم
بیخبر، تنگِ غروب، هرکی میخواد هر چی بگه
میزنم به کوچهها، بارون برام قصه میگه
تورو یادم میارم، آستین من خیس میشه
دلِ من تنگِ تو و تشنهی پاییز میشه
کفشامون خیس، دستامون خیس؛ من یادم هست، تو یادت نیست
گفتم با تو، چیزی کم نیس؛ من یادم هست، تو یادت نیست
من سردم بود، میلرزیدیم؛ من یادم هست، تو یادت نیست
29-04-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
احساسِ درد نه به طاقتِ جان است و نه شدتِ زخم
سکوتِ زمان همیشه درد را ترمیم میکند
روسپیان بیاحساسِ لذتی جامه به تن میکنند و بر میخیزند
که تکرار شهامت حادثه
اینان را به روایتی چنین بینیاز کرده است
-به فراخیی حفرهی تن-
و نوای آزردهگی جانشان
تنها صدای ترد و خفیف رهاییست
که از اعماق چاهچالهی شهوت عبور میکند
نه آهِ لذتی به دیوارکوبیی مرد
اعدامیان با صفیر فشنگ نخستین به طعم مرگ آگاهند
و هر گلوله که دیگر به بعد حیاتشان میتازد
تنها صدای آبشاران بهشتی را در جان تلخشان زمزمه میکند
-پیش از سقوط اولین قطره به کف-
که پیش از مرگ به ضیافتی چنین سفری کردهاند
هم از اینگونه اندوهِ من است
در خلاء اندیشه و نگاه
تا با نیشخندی از خشم
سالها عبور خرامان و آهسته شبی چنین را
از معبر این تن حوصله کنم.
01-05-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
همهْ حرفایی که، من میخوام بهت بگم
همون حرفییه که، تو میخوای بهم بگی
تمومِ حرفامون، با هم یکی
همه چیزایی که، یه زمون تو فکرمه
همون چیزییه که، تو بهش فکر میکنی
تموم فکرامون، با هم یکی
اگه خوابم نمیبره، تو هم با من بیداری
همه احساسی که دارم، همون احساسو داری
تموم حسهامون، با هم یکی
همه احساسمون، با هم یکی
اگه از شب میترسم، تو هم هذیونِ شب میگی
اگه بغض تو گلومه، تو با من گریه سر میدی
تموم بغضهامون، با هم یکی
تموم گریههامون، با هم یکی
تموم اشکهامون، با هم یکی
31-04-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
رو تنِ سبزِ درخت با خنجر
یه علامت واسه زندگی گذاشت
وقتی داد میزد: «زندهباد سکوت»
پاشو تو کفشِ سکوتِ شب میذاشت
واسهی کوچیکترا قصه میگفت
ولی آخرش میگفت قصه نبود
همه گرگارو یه بره میدونست
واسه اون تو قلبِ بره، گرگ بود
همه قهوههای تلخو دوست داشت
غروبا تو کافه سیگار میکشید
فکر میکرد که آخرش یکی میاد
وقتی انتظار اونو میکشید
از تموم فصلها پاییزو میخواست
چون که بارونش یه شکلِ دیگه بود
یه جورایی به جنون طعنه میزد
واسه لیلای دلش دیوونه بود
دائم انگار یکی اسمشو میگفت
اونو با اسم کوچیک صدا میزد
واسه اون خدا نوکِ پرنده بود
وقتی دونههای ریزو نوک میزد
میدونست که هیچی اون بالاها نیست
اما باز دستشو رو به اون میکرد
واسه اون نماز بارون شوخی بود
ولی باز به خاطرش سجده میکرد
اما آخرش اونم پیر شد و مرد / با تموم فکر و احساسی که داشت
دیگه هیچکس حتا فکرشم نکرد / هیشکی حتا روی قبرش گل نذاشت
02-05-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
زن گفت: «هنوز برنگشته؟»
دختر گفت: «نه!»
زن گفت: «چند وقت گذشته؟»
دختر گفت: «بیشتر از هفت ماه.»
زن گفت: «خبری ازش داری؟ میدونی کجاست و چی میکنه؟»
دختر گفت: «نه! نمیدونم. نمیخوام دربارهش حرفی بزنم.»
دختر با قاشق کف و حبابهای روی قهوه را گوشه فنجان مچاله کرد:
زن گفت: «همهی مردا سر و ته یه کرباسن.»
دختر گفت: «ولی اون واقعا فرق میکرد.»
دختر گفت: «اوهوم.»
و یک قلپ از قهوهش را نوشید. چهرهش در هم رفت، سرفهی تلخی کرد و پیشخدمت را صدا کرد:
- «آقا! قهوهم سرد شده. لطفا برام عوضش کنین.»
01-05-1390
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
تا گرد غبار از تنِ آیینه جدا کرد
گیسوی گرهخوردهی شب را به سحر چید
شاید که نگاهِ تو مرا دید و صدا کرد
هر جامِ شرابِ تنت از حادثه لبریز
دیدی که ننوشیدنِ تو حادثهها کرد؟
آن شب که مرا دیدی و خندیدی و رفتی
یک لحظه نگاه تو گذر کرد و چهها کرد
در عمق هوای دلِ من عشقِ تو جوشید
اما تو نگاهت هوسِ منظرهها کرد
گفتم که: «من از ناز تو لبریزِ نیازم»
گفتی که: «مگر سوی تو این عشوه به پا کرد؟»
گفتم که: «مرا در پس این کوچه ندیدی؟»
اما «تو کدام است؟!» تو در کوچه صدا کرد
گر آینهی چشم تو لبریزِ غبار است
باید که در آیینهی چشمان تو «ها» کرد
دستی زد و سیلی به شب چشمِ تو کوباند
در پاسخ هر آنچه بدی با دلِ ما کرد
25-05-1390
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،
این هم رمز بازی کانتر
سلام دوستان
بهترین بازی شبکه در گیم نت ها بدون شک کانتر هست! حالا بنا به درخواست بعضی دوستان رمز های این بازی رو براتون قرار میدم. البته تو بازی های شبکه استفاده از کدهای تقلب خلاف قانون است!
رمزهای کانتر
تذکر : برای فعال کردن رمزها این کد را باید بزنید sv_cheat 1

mat_fillrate 1 : میتونید پشت دیوارهارو با اون ببینید.
و....
سلام دوستان سیسیریکی
بهترین بازی شبکه در گیم نت ها بدون شک کانتر هست! حالا بنا به درخواست بعضی دوستان رمز های این بازی رو براتون قرار میدم. البته تو بازی های شبکه استفاده از کدهای تقلب خلاف قانون است!
رمزهای کانتر
تذکر : برای فعال کردن رمزها این کد را باید بزنید sv_cheat 1

mat_fillrate 1 : میتونید پشت دیوارهارو با اون ببینید.
mat_leafurs 1 : یه خط قرمز دور یارها میکشه که نشون میده کجا هستن
mat_monitorgamma 999 : با این یکی هم میتونید رنگ مانیتور رو برای بازی کانتر تنظیم کنید. خطر نداره من امتحان کردم با افزایش یا کاهش عدد (عدد پیشنهادی من 999 است)
mat_measurefillrate 1 : البته با یه کد میشه تنظیمش کرد تا اون طرف دیوار رو هم زد. عدد 0 هم اونو باطل میکنه.
cl_righthand -2 : دست راست تفنگ دست چپ چاقو
INTERP : آتشین شدن جلوی اسلحه
mp_c4timer 45 : عوض کردن وقت بمب (برای انفجار زودتر عدد کمتر وارد کنید)
mp_startmoney 800 : عوض کردن پول بدون کریت کردن دوباره (عدد رو میتونید تغییر بدین)
sv_gravity 800 -: عوض کردن جاذبه (عدد رو میتونید تغییر بدین)
sv_airaccelerate -100 : محو شدن (عدد پیشفرض 10هستش )
cl_gaitestimation 0/1 : خون بیشتر میپاشه
+reload : پر کردن خود کار اسلحه ( + باید سمت چپ باشه و منها برا بی اثر کردن کد )
cl_forwardspeed 999 : حرکت سریع به جلو (عدد رو میتونید تغییر بدین)
cl_backwardspeed 999 : حرکت به عقب (عدد رو میتونید تغییر بدین)
cl_sidespeed 999 : حرکت به چپ و راست (عدد رو میتونید تغییر بدین)
noclip : رد شدن از دیوار
sv_aim : نشانه گیری اتوماتیک
MP_MIRRORDAMAGE : زیاد کردن جون
hud_fastswitch 1 : عوض کردن سریع تفنگ
cl_righthand 1 : گرفتن اصلحه در درست راست
bot_add : یار برای دو طرف
bot_add_ct : یار فقط برای پلیس
bot_add_t : یار فقط برای تروریست
mp_autobalance 0-----mp_litime 9 : بازی نا برابر ،1 به 10
impulse 101 : رمز پول کامل
impulse 102 : دیدن جمجمه
sv_gravity 11 : تنظیم جاذبه زمین
mp_c4timer 10 : تنظیم تایمر بمب
net_graph 1 : ستگاه مجزا 1
net_graph 2 : دستگاه مجزا 2
r_lightmap 1 : سیاه کردن محیط با گلوله
اگر رمزی راکه می خواستید پیدا نکردید در قسمت نظرها بنوسید تا برایتان بگذارم.
لطفا نظر بگذارید.
موضوعات مرتبط: رمز کانتر ، ،

رمز و ترینر و کمک و کد تقلب و... فقط مخصوص FAR CRY 2
سلامی به گرمی هوای داغ و سوزان آفریقا
.gif)
اینم چند تا ترینر و...:
بازی را باخط فرمان "-DEVMODE" شروع کنید.
کلید های زیر کدهای تقلب بازیند:
Result Key
----------------------------------
Toggle invincibility - [Backspace]
All weapons - P
999 ammunition - O
Spawn point - [F3]
Toggle no clipping - [F4]
Move to next checkpoint - [F2]
Save current position - [F9]
Load current position - [F10]
Toggle extra information - [F11]
Toggle first annd third view - [F1]
Increase speed - [Equals]
Decrease speed - [Minus]
Return to Default speed - [F5
===============
در منوی اصلی گزینه "Additional Content" را انتخاب کرده و به قسمت "Promotion Code" بروید و کدهای زیر را وارد کنید:
Code Result
------------------
6aPHuswe - Unlock all missions.
SpujeN7x - Unlocks the exclusive Gamestop missions.
====================
در بازی کلید کنسول ~ را زده و کدهای زیر را وارد کنید:
God mode: god_mode_count=1
All weapons : give_all_weapons=1
Ammunition : give_all_ammo=1
Quick Load : load_game
Quick Save : save_game
برای باز کردن مراحل کلید ~ کنسول را در بازی زده و کدهای زیر را وارد نمایید:
Arcive Level : map archive
Boat Level : map boat
Bunker Level : map bunker
Carrier level : map carrier
Catacombs Level : map catacombs
Control Level : map control
Cooler Level : map cooler
Dam Level : map dam
Factory Level : map factory
Fort Level : map fort
Pier Level : map pier
Rebellion Level : map rebellion
Regulator Level : map regulator
Research Level : map research
River Level : map river
Steam Level : map steam
Swap Level : map swamp
Training Level : map training
Treehouse Level : map treehouse
Volcano Level : map volcano
کدهای که با رنگ قرمز نشانه گذاری شده اند از وبلاگ اکس پی گیم برداشته شده است
(راستی فقط پست اول آپدیت میشود و پست اضافی داده نمیشود)
فعلا اینا رو داشته باشین تا بعد شما هم بزارین یادتو نره یه وقت...تشکر فراموش نشه
اگر رمزی راکه می خواستید پیدا نکردید در قسمت نظرها بنوسید تا برایتان بگذارم.
لطفا نظر بگذارید.
موضوعات مرتبط: رمز های بازی فارکرایfarcry2 ، ،
مژده رزیدنت اویل 5 عرضه شد ...
- دشمن شرور 5
نسخه جدید و 2009 زیباترین بازی اکشن هولناک دنیا یعنی Resident Evil 5 .
گرافیک فوق العاده زیبا و طبیعی بازی در کنار فیلم نامه بسیار جذاب و سرگرم کننده اش بازی Resident Evil 5 را به
یکی از زیباترین بازی های رایانه ای منتشر شده تا این زمان تبدیل کرده است
...
مژده رزیدنت اویل 5 عرضه شد ...
- دشمن شرور 5
نسخه جدید و 2009 زیباترین بازی اکشن هولناک دنیا یعنی Resident Evil 5 .
گرافیک فوق العاده زیبا و طبیعی بازی در کنار فیلم نامه بسیار جذاب و سرگرم کننده اش بازی Resident Evil 5 را به
یکی از زیباترین بازی های رایانه ای منتشر شده تا این زمان تبدیل کرده است
نسخه PC این بازی که با اختلاف چندماهه نسبت به کنسول های بازی PS3 و XBox360 منتشر شد از نظر منتقدان به
مراتب زیباتر و گرافیکی تر و جذاب تر است و توانسته نمره فوق عالی و 9.3 وب سایت مطرح نقد بازی IGN را از آن خود کند.
.داستان بازی به این صورت است که ویروسی عجیب و خطرناک با نام Las Plagas در روستایی به نام Kijuju که در
کشور نیجریه قرار دارد شیوع میکند و مردم روستا را متحول می کند و آنها را به موجوداتی مثل زامبی ها تغییر می دهد .
البته در بازی از این موجودات با نام زامبی ها یاد نشده است و نام دیگری را برای آنها برگزیده اند . پس از شیوع این
ویروس گروهی با نام BSAA تصمیم میگیرند تا علت این کار را دریابند و یکی از افراد ماهر خود به نام کریس ردفیلد را به
همراه همکار تازه واردش شیوا آلمور به این منطقه میفرستند .
ماموریت این دو تن فهمیدن علت شیوع و قضایای پشت صحنه ی مربوط به این کار هست که در این بین با کسانیکه در
نسخه های قبلی هم حضور داشته اند برخورد می کنند و همین جاست که می بینید بهتر است کسی که این بازی را
برای خود انتخاب می کند نسخه های قبلی را هم بازی کرده باشد !
سازنده : کمپانی Capcom
ناشر : کمپانی Capcom
تاریخ انتشار : September 15, 2009
وب سایت اختصاصی : Resident Evil 5
رده بندی ژانر : اکشن سوم شخص
ویژگی های منحصر به فرد بازی Resident Evil 5:
- دو شخصیت مختلف و قوی برای انتخاب و ادامه بازی .Chris Redfield و Sheva Alomar.
- بازی چند نفره مهیج آنلاین .
- نسل جدیدی از بازی های اکشن همراه با ترس .
- کنترل عالی و سیستم مبارزاتی پیشرفته .
- گرافیک فوق*العاده خیره کننده بازی به طوری که شما قادر به حدس درجه*ی گرما در بازی خواهید بود.
- هوش مصنوعی بالای دشمنان .
و .......
حداقل سیستم مورد نیاز بازی Resident Evil 5 :
OPERATING SYSTEM: Microsoft Windows XP or Vista
CPU: Intel Pentium 4 3GHz or AMD Athlon 64 3500+
RAM: 1GB for Windows XP 2GB for Windows Vista
GRAPHICS: nVidia 6600 or ATI 1300
SOUND: Microsoft Windows XP/Vista compatible sound card (100% DirectX 9.0c -compatible)
DVD-ROM: Quad-speed (4x) DVD-ROM drive
HARD DRIVE: 9GB free disk space
بازی کنید حالشو ببرید . با تشکر از همه
موضوعات مرتبط: مژده رزیدنت اویل 5 عرضه شد ... ، ،
برای دیدن رمز ها به ادامه مطلب بروید...
482-555-0100
Armor تقویت کردن ،مسلح کردن ،(نظ ).زره ،جوشن ،سلاح ،زره پوش کردن ،زرهى کردن =
362-555-0100
Weapons #1= اسلحه
(Baseball Bat, Handgun, Shotgun, MP5, M4, Sniper Rifle, RPG, Grenades.)
486-555-0100
Weapons #2
(Knife, Molotovs, Handgun, Shotgun, Uzi, AK47, Sniper Rifle, RPG)
486-555-0150
Remove Wanted Level
(Blocks achievement "Walked free")
267-555-0100
Raise Wanted Level
267-555-0150
Change Weather/Brightness
468-555-0100
Spawn Annihilator
359-555-0100
Spawn Jetmax
938-555-0100
Spawn NRG-900
625-555-0100
Spawn Sanchez
625-555-0150
Spawn FIB Buffalo
227-555-0100
Spawn Comet
227-555-0175
Spawn Turismo
227-555-0147
Spawn Cognoscenti
227-555-0142
Spawn SuperGT
اگر رمزی راکه می خواستید پیدا نکردید در قسمت نظرها بنوسید تا برایتان بگذارم.
لطفا نظر بگذارید.
موضوعات مرتبط: رمز های gta Iv ، ،
به نام خدا
حذف سانسور SIMS 3
حذف سانسور سیمز 3
حذف سانسور sims sex 3
ویرایش شده
سلام
امروز هم بنا بردر خواست دوستان براتون حذف سانسور در سیمس3 گذاشتم
برو به ادامه ی مطلب
موضوعات مرتبط: رمزبازی-sims3 ، ،
برچسبها: حذف سانسور سیمز 3 , برداشتن سانسور سیمز 3 , رمز حذف سانسور سیمز 3 , حذف سانسور سیمز3 , حذف سانسور بازی , برداشتن سانسور سیمز , حذف سانسور بازی سیمز 3 , SIMS 3 , چگونگی حذف سانسور سیمز , آموزش تصویری حذف سانسور در سیمز3 , اموزش حذف سانسور sims 3 in , ,