مردانه و بیدل به نبرد تو نباید آمد
با دل کلکی کرد و فریبی زد و با مکر زنانه
به ستیزِ تو در این حادثه
پر وسوسه باید آمد.
زرَاد طلا دست گرفت
تا که دستان تو هرجا
به کمانگیری دستان خودی شک بکنند.
خودی از تاج گل زنبق و نیلوفر و بابونه به سر کرد و به تن
جامهی ابریشمیی بیگرهیی داشت
که چشمان تو تنها به تماشایی جنگآوری عادت بکنند
چشم در چشمِ تو
تیر از مژه باید به ستوهت آرد
ورنه آرششدهگی
-تیر و کمان-
جز از این خوابِ خوشِ قصه
چه چیزی دارد؟
با تو باید پر مخمل شد و خون
از تو باید فقط ابریشم آواز نوشت
از تو باید با خدا –دست به دست-
فقط از خاک –همین خاک-
تنِ آدم و حواییی نو باز سرشت.
از تو باید به ترانه سپرِ واژه فروخت
از تو باید ماهِ کامل شد و با حوصله از تنگِ غروب
جای چشم سرخ خورشید
به غوغای زوال تو در این حادثهها
چشم به خودسوزیی این فاجعه دوخت.
مرمیی تاجِ فشنگ تو
به جنگِ
نرمیی خاکِ تنم
گر سراپا به فشنگی
من خرابِ خاکِ خونینِ قشنگِ وطنام
20-04-1390
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: ترانه ، ،