زندگي من هميشه لبريز از اوهام، تصاوير مضحک دوست داشتني و آرزوهاي محال بوده است. اين تصاوير با اينکه پيش از آن هيچگاه رنگي از حقيقت به خود نديده‌اند، اما با ورود به ذهن من رنگي تازه مي گيرند. انگار جزئي از زندگي شوم من مي شوند و من بارها و بارها با اينکه مي دانستم هرچه خيالاتم پرت تر و ناواقعي تر و در عين حال تلخ تر باشد براي من و زندگي ام بيشتر دردسر مي سازد، اما هيچ وقت نتوانستم دست از اين خيالات موذي بردارم و اينجا، در اين تاريکي، در اين بي وقت پاره‌گي زمان، بهترين و مساعدترين شرايط براي ساختن خيالاتم شکل مي گيرد.
در ميان گذاشتن چيزهايي که براي خودم هنوز درست معنا نشده اند با کسي که نمي دانم از کجاست و کي مي آيد سخت است. اما انگار بايد براي او بگويم که در زندگي خود چه چيزهايي را تجربه کرده‌ام. به او بفهمانم که من کسي نيستم که چیزی را براي هميشه دوست داشته باشم. زندگي من هميشه همين‌طور بوده است. هيچ چيز مطلقي در زندگي من وجود خارجي ندارد. همه چيز تنها بخشي از زندگي من را در بر مي گيرند. براي من هيچ چيز ابدي نمي شود، خانواده‌ام هم همين‌طور. گاهي احساس مي کنم به کسي و چيزي به غير از خودم تعلق ندارم و نبايد هم داشته باشم. متعلق بودن به کسي يا چيزي آرامش من را از من مي گيرد. اما با اين‌حال هميشه مي‌خواستم چيزهايي براي من باشند و هرچقدر بيشتر روي اين موضوع پافشاري مي‌کردم کمتر اثري از پايداري آنها مي‌ديدم.
اين موضوع براي من تازگي ندارد. اينرا مطمئنم. مادرم هميشه با افتخار براي دوستان و آشنايان مي گويد که از کودکي نگذاشتند دل به چيزي ببندم. براي من قفسه و ويترين اسباب فروشي ها صرفا جايي براي ديد زدن چهره‌هاي دوست داشتني عروسک‌ها و ماشين‌هاي کوکي رنگارنگ بوده است. يعني اين‌طور به من فهمانده اند که من حق ندارم چيزي را از ميان آنها انتخاب کنم و آن چيز آن عروسک يا آن ماشين چند چرخ متعلق به من باشد، به آن ببالم و با او سرگرم شوم. من اين حق را نداشته‌ام. من فقط مي‌توانستم از اسباب بازي‌هاي مستعمل برادر بزرگترم استفاده کنم. آنها متعلق به من بودند در حالي‌که هميشه صداي برادرم که اسباب بازي‌هاي‌اش را از من مخفي مي کرد و آنها را بازمانده‌ي خاطرات کودکي اش مي دانست در ذهن من مي پيچد.
زندگي حال من هم ادامه‌ي همین کابوسهاي دوران کودکي ست، انگار فقط مي توانم از تماشاي عشق بازيهاي اين و آن لذت ببرم و حق ندارم براي خودم کسي را انتخاب کنم. انگار که دستي من را از جلوي اين عروسکهاي دوپا با چشمهاي خمار دوست داشتني و تني که از منحني سرشار است، دور مي کند. من فقط بايد روزهایم را با خيال داشتن آنها سرکنم. عکسهاي دختران باکره ی گذشته را جلوي چشم هايم روي ديوار بچينم و خيال کنم که آنها – نه همه آنها که يکي از آنها- متعلق به من است. با آنها عشق بازي کنم و از شنيدن صدايشان که هيچ وقت از دهانشان بيرون نمي آيد خوشحال شوم.
زندگي من را دقيقا همين چيزها مي سازد. زندگي نكبتي و در عين حال براي خودم دوست داشتني. ديشب کسي به من گفت تا بحال هيچ انساني را به اندازه‌ي تو بي احساس نديده ام. مثل يک غربتي در گوشه اي دورافتاده از همه جا و همه کس و دور از تمام آشنايانت ايستاده اي و به همه آنها مي خندي که دوري از شما براي من هيچ غم انگيز نيست. براي او گفتم که نمي توانم دل به کسي يا چيزي ببندم، همه آن خيالهاي پليد دوران کودکي در ذهن من بيدارند. من چطور مي توانم دل به عروسکي در پشت ويترين ببندم وقتي که مي دانم صدها چشم مشتاق و صدها دست بزرگ براي به سرانجام رساندن اشتياق آن کودک ها آماده ولخرجي است. چطور مي توانم به آنها دل ببندم در صورتيکه مي دانم فقط اجازه تماشا کردن آنها را از پشت يک حجم شيشه اي دارم، و بالاتر از اينها نه نداشتن آنها بلکه کابوس در دست کودکي ديگر بودن آنها منرا آزار مي دهد. ميدانم كه تمام آنها متعلق به کودکان خوشبخت متملق و گريان است. نه منِ مغرور که حاضر نيستم بخاطر آنها از کسي بخواهمشان، التماس كنم يا قطرات اشك چشمم را به اختیار راه بيندازم.
انگار براي در ميان گذاشتن تمام بخشهاي مخفي و آشکار زندگي ام وامانده ام. نمي دانم کدام ها را مي شود به ديگري گفت و كدام ها جز سري ترين رازها هستند. آيا اگر بگويم به حال و روز من نخواهند خنديد. کساني که تنها و تنها دنبال بهانه اي براي خنديدن هستند چه کسي را مناسب تر از من خواهند ديد که تمام اسرارش را مفت و مسلم با سادگي هرچه تمامتر به ديگران مي گويد. هيچ چيز خنده دار تر از اين نخواهد بود. اينرا مطمئنم. اما بايد بگويم، براي من هيچ وقت هيچ اهميتي نداشته که ديگران در مورد من چه مي گويند و به كدام حرف من خواهند خنديد. حتا من از اينکه توانسته ام بخشي از افکار آنها را به خود اختصاص بدهم راضي هستم.
نمي توانم منکر اين بشوم، نه، نمي توانم اينها را انکار کنم. من هميشه خودم را محتاج به موجودي دانسته ام که نمي دانم چيست و چطور رفتار مي کند. حتا نتوانسته ام در ذهن خودم حدي مطلوب از آن اختيار کنم. اينهاست که براي من محدوديت ايجاد مي کند. من هميشه خواسته ام همه چيز را آنطور که هستند ببينم و آنوقت از ميان آنها چيزي را انتخاب کنم. اما هميشه همه چيز براي نابود کردن افکار من هماهنگ مي شوند. درست مثل آن عروسک پشت ويترين که با چشمهايش هميشه به من مي گفت که من روزي متعلق به تو خواهم بود. اما من خودم را به او و او را به خودم متعلق مي دانستم. احساس مي کردم او براي اين پشت آن ويترين ايستاده که من از تماشاي آن لذت ببرم. اما آن عروسک چند روز بعد انگار فراموش کرده بود که با چشمهايش چه قراري با من گذاشته در دست يک دخترک سبزه با موهاي وزکرده و کثيف مي خنديد. او هم يادش نمي آمد که او متعلق به من بوده است. نمي دانم اشتباه مي کنم يا نه. اما به اين عقيده مصرم که او مي بايست پشت ويترين پر زرق و برق فروشنده باقي مي ماند تا من هميشه براي سير ديدن او مکاني ثابت و مشخص داشته باشم. اگر هم نه بدانم که کجاست و چه مي کند. حال مهم نخواهد بود که من توانسته باشم روزي آنرا کاملا از آن خود بکنم يا نه. نمي توانم حد فاصل بين خيالات و واقعيت هاي زندگي خودم را اندازه بگيرم، تمام اين چيزها از بچه‌گي با من بوده اند...
اينها براي من هميشه با اهميت بودند. بازي با چشمها، حرف زدن با چشمها. من فکر مي کردم که هيچ وقت نياز به بيان چيزي نيست. آنکس که بايد چيزي را بفهمد يا توانايي فهميدن روحيات و احساسات من را دارد قادر خواهد بود آنرا از روي نگاه من بخواند و کسي هم که نمي توانست از نگاه من چيزي بخواند و از آنها چيزي بفهمد، مطمئنا قادر هم نبود با واضح و معمول ترين کلمات از احساس من سر در بياورد.
من هميشه محتاج کسي بودم که من را بفهمد و براي من مثل يک دايه مهربان باشد. به جاي اينکه صرفا منتظر بماند تا او را بفهمم، تا او را بيابم و از او پرستاري کنم. من قبل از اينکه توانايي پرستاري از کس ديگري را داشته باشم، خودِ وجودم نيازمند پرستاري بود.

نمي دانم چه وقت بود، کدام روز سال يا ماه و هفته، اصلا چندساله بودم که آن اتفاق افتاد. براي خودم هيچ وقت اهميتي نداشت که بدانم از کجا و از کي شروع شده و الان هم که به صرافت يافتن تاريخ آن افتاده ام صرفا بخاطر اين است که شرح حال درستي از زندگي ام بنويسم و گرنه دانستن يک تاريخ چه اهميتي مي تواند داشته باشد؟ باري، من عاشق شدم، اگر بخواهم درست تر بگويم بايد بگويم که فکر مي کردم که عاشق شده باشم. همينطور بيخود و بي جهت زني را از ميان زنهايي که گاه مي شد ديدشان انتخاب کردم. اين هم بخاطر اين بود که بعدها اگر خواستم رابطه اي را گسترش بدهم مشکل و محدوديتي نداشته باشم. نمي دانم چه چيز او من را مجذوب خود کرده بود. اما هرچه بود چيز با اهميت و مهمي بود که توانسته بود منِ بد سليقه و کج خلق را وابسته کند. همه چيز حکم يک بازي مسخره را داشت. نگاه بکنم نگاهم بکند و بيخيال از معناي انها از کنار هم بگذريم. دقيقا نمي دانم چندبار از کنار هم گذشتيم در صورتيکه نگاهمان تا اخرين لحظه درگير هم بود. چند بار به صرافت آن افتادم که شايد نتوانسته ام مقصود خود را از نگاههاي خودم به او برسانم، بايد طوري به او مي فهماندم که مي خواهمش، اما توان داشتنش را ندارم. يکبار تصميم گرفتم دنبالش راه بيفتم و مسيرش را تعقيب کنم. خيلي طول نکشيد که فهميد پشتش حرکت مي کنم. هر چند متر به چند متر مدام به عقب نگاه مي کرد تا مطمئن شود هنوز پشتش مي آيم يا نه. اما آخرش چه شد؟ نمي دانم. يا من خسته شدم يا او. راهمان جدا شد. جايي رفت که نمي توانستم وارد شوم. گمش کردم يا چه. به هرحال اين تعقيب و شايد گريز ها هيچ وقت به جايي نرسيد.
مي دانم تمام غفلت و نداستن من از اين بود که کودک بودم و براي شروع کردن يک رابطه به اندازه کافي بالغ نشده بودم. اما مقصر اصلي اين جريان کدام عابر قصه بود نمي دانم. هر روز احساس مي کردم عاشق ترم. و فکر مي کردم معناي واقعي عشق را فهميده ام. اين قلبم بود که مي گفت عشق چيست. هربار که مي ديدمش تمام عضلات قلبم با شدت هر چه تمامتر مي تپيدند و من اين رفتار غير عادي قلبم را در مقابل هيچ زن ديگري نديده بودم. تابه آن لحظه نشده بود زني را ديده باشم و قلبم آنطور که براي او مي تپيد، بتپد. همه اينها بود که منرا مطمئن مي کرد عاشق شده ام. از گفتن اين کلمه احساس بدي دارم. احساس مي کنم خودم را اسير کسي کرده ام. کسي که مطمئن نبودم مي تواند براي من باشد يا نه. کسي که نمي دانستم من را به همان اندازه که او را دوست مي دارم دوست مي دارد يا نه. نمي دانم. سخت مي شود چيزي را تعريف کرد که بايد فراموش شود. بايد فراموشش کرد چرا که بخاطر آوردن اتفاقات گذشته هيچ تاثيري در زندگي من نخواهد گذاشت.
به اين جا که رسيده ام احساس مي کنم که ديگر علاقه اي به تعريف کردن باقي ماجرا ندارم. وقتي نمي دانم به او رسيده ام يا نه چه اهميتي دارد براي کسي تعريف بکنم که چقدر دوستش داشتم. فقط حرف يكي از دوستانم منرا گاهي به نوشتن اميدوار مي کند. شايد بشود همه اين نوشته ها را مثل يک نامه چند صد صفحه اي چاپ کرد و در اختيار عموم گذاشت. از همه خواست که به گمشده ام بگويند مي خواهمش. شايد هم اين نوشته ها روزي به دست همان گمشده ام برسد و او اينها را بخواند. ولي ايا اگر اينها را بخواند و مطمئن شود که خودِ گمشده ام خودِ اوست . حاضر خواهد بود براي من چند خطي بنويسد. حاضر خواهد بود خودش را به من نشان دهد؟ آيا آن موقع دير نشده است. شايد ازدواج موفقي انجام داده باشد و با خواندن آنها و با ديدن عجز و لابه من بيشتر به خودش ببالد. آنرا به دوستانش نشان دهد و دوستانش از ديدن عاشق سر شکسته و بدبختي چون من ناخن انگشتهايشان را از حرص بجوند. شايد ساعتها اسباب خنده او و دوستانش را فراهم کنم. شايد او هنوز از من متنفر باشد، نمي دانم براي نوشتن تنفر دودلم. نمي دانم. اما اگر او از من متنفر نبود چه دليل ديگري وجود داشت که به خواسته هاي من دست رد بزند. ديگر چکار مي توانستم انجام دهم که او را بدست بياورم و انجام نداده باشم. چقدر رنج و بدبختي و فلاکت را تحمل کردم. چقدر اسباب خنده رفقايم را فراهم کردم. چقدر به من خنديدند که نمي خواهدت. مگر عقلش را خورده است که با تو باشد و من چقدر روي اين موضوع پافشاري داشتم. چقدر اميدوار بودم روزي به او برسم و تمام اين سرخوردگي ها با داشتن آن مرتفع شوند.
گاهي تصور مي کنم من و او در يک کافه شلوغ شهر درست روبروي هم نشسته ايم و حجم و فضاي خالي بين صورتهايمان را بخار متصاعد از فنجانهاي قهوه پر مي کند. چقدر خيال ميكنم دستم را از روي ميز به سمت دستش سر مي دهم و دستش را در دستم مي گيرم. چقدر با اين خيالها خوش ميگذراندم. يادم مي آيد هر وقت از آن خيالات مي پريدم صورتم را خيس خيس احساس مي کردم. نمي دانستم چرا. اما نداشتن او براي من به اندازه يک غم بسيار بزرگ غم انگيز و ناگوار بود.
چقدر اين خيالات را دوست دارم. نمي دانم. شايد هم بايد بگويم چقدر آن خيالات را دوست داشتم. هنوز نمي دانم همه چيز تمام شده يا نه. هنوز فرصتي براي من مانده يا نه. بايد ياد چيزي بيفتم تا از او بيشتر بنويسم. ياد چهره اش شايد. ياد غرور پررنگ چشمهايش که منرا خرد مي کرد. يا ياد چيزهاي ديگر. گاهي فکر مي کنم زمان زودتر مي گذرد. زودتر از اينکه من بخواهم تصميمي براي انجام کاري بگيرم. درست مثل همين الان که زمان تند و سريع مي گذرد و من هنوز نتوانسته ام چيزي درست از آن چيزهايي که در ته دلم تلنبار شده اند را به روي کاغذ بياورم. بدتر از اينها بيشتر اوقات فکر مي کنم فرصت به اندازه کافي خواهد بود تا به موقع هرکاري که دلم مي خواهد را انجام دهم. اين چيزها را براي کسي تعريف نکرده بودم. ولي حالا که همه چيز تمام شده و بعد از اينها کسي يا چيزي نخواهد بود که با او تعارف داشته باشم و از او خجالت بکشم مي توانم با خيال راحت هرچه را که مي خواهم بگويم. من بي تجربه بودم. نياز به کسب تجربه بود. من بايد رشد مي کردم، قد مي کشيدم، همه چيز را ياد مي گرفتم که مبادا زودتر از حد معمول به چيزي که از حد ام زيادتر است برسم و آنوقت ندانم با او چه کنم و او هم دلسرد شود و برود. بايد تجربه کسب مي کردم. بايد بزرگ مي شدم.
چند روز طول کشيد نمي دانم. روزي که بايد همه چيز شروع مي شد. روزي که بايد شروع به قد کشيدن مي کردم. – هيچ کس باورش نمي شد. هيچ مايل نيستم اينها را تعريف کنم. ورق زدن افکارم در گذشته عذابم مي دهد. اما خودم انتخاب کردم. بايد بنويسم و همه چيز را تمام کنم. چقدر فکر کردن به اين موضوع خوشحالم مي کند. روزي را تصور مي کنم که همه چيز تمام شده باشد. همه چيز و همه چيز. ديگر چيزي براي گفتن نمانده باشد. ذهنم خالي خالي از هرکس و هرچيزي باشد که دوست داشتم و دارم و هيچ وقت نداشتم.
چقدر خوب مي شود. شايد درست پشت همين ميز نشسته باشم. آخرين نقطه نوشته ام را مي گذارم. آخرين برگ را زير همه برگها مي چپانم. سرسري به همه آنها نگاه مي کنم و لبخندي از روي رضايت گوشه لبم مي نشيند. سعي مي کنم خودم را آماده کنم. لباسهايم را يکي يکي با طمانينه کامل تنم مي کنم. شال گردنم را دور گردنم مي پيچم. پالتوي سياهم را هم مي پوشم و بدون اينکه کفشم را تميز کنم راه مي افتم. خيابان ها را نگاه مي کنم. از پياده رو ها مي گذرم. سعي مي کنم آرام آرام قدم بردارم. سعي مي کنم بدون اراده قدم بردارم. طوريکه هرجا پاهايم رفت من هم بروم و هيچ تصميم نگيرم که قرار است کجا بروم. به هرحال از جايي سر در مي آورم که ممکن است برايم آشنا باشد و شايد هم نه. حتما جايي دور از همه آدمها خواهد بود. اگر نه حتما با اراده خودم چنين جايي را پيدا مي کنم. بلندترين جاي شهر. جايي که کمتر کسي تصميم بگيرد به انجا برود. جايي که حتا براي چند دقيقه هم که شده باشد، کاملا متعلق به من باشد. انوقت مي روم لبه دره‌ اي مي نشينم. دسته کاغذها را از جيب پالتوي خود در مي آورم يکبار ديگر نگاهشان مي کنم. يک برگ از انها را جدا مي کنم. با همان وسواس دوران کودکي موشک دوبال زيبايي از آن مي سازم و آرام و بي صدا آنرا به روي توده هواي سرد اطرافم شوت مي کنم. بعد قرار است چه شود نمي دانم. عجالتا قرار است تمام کاغذ ها را به اين سو و آن سو پرتاب کنم. هر موشكي به سمتي مي رود. يکي مي رود روي شاخه درخت گير مي کند. يکي روي چاله کوچک گل و آب چندمتر آن طرف تر به گل مي نشيند.
بهتر است دست از اين خيالات بردارم، تنها چيزي که تمام زندگي مرا تحت الشعاع قرار داده همين خيالات پرت و بيهوده است. ولي خوب مي دانم که توان اينکار را ندارم. اگر دست از اين خيالات بردارم آنگاه چه چيزي از من باقي مي ماند. لحظات را به خيال دلنشين کدام حس سپري کنم؟ نه توان اينکار را ندارم.
بايد با واقعيت کنار بيايم. بايد از واقعيت بنويسم. همان چيزي که مرا بازي داد. خود خود واقعيت. نمي دانم حق با که بود. مني که مي خواستمش، يا اويي که پا پس مي کشيد. خواسته من، خواسته او. من که اورا مي خواستم، اويي که مرا نمي خواست. کسي که منرا مي خواست، مني که آنکس را نمي خواستم. چقدر پيچيده، چقدر بيهوده. حق با کدام بود؟ بايد چه مي کرديم؟ آن چيز که مسلم است تمام وجود من به تمام خواسته هاي من ارجحيت دارد، من مي خواهم و بايد خواسته خودم را –به هر قيمتي که باشد- عملي کنم. حتا اگر شد تمام اطرافيان را به بازي بگيرم که به آن چيز که مي خواهم برسم. اين تمام نيت پليد يا پاک من براي زندگي‌ست. بايد وجود خود را با مرهمي که از تن پاک يک دوشيزه شيري رنگ تراوش مي کند بپوشانم. بايد تمام زخم هايم را با آن مرهم کنم. همين کار به من آرامش خواهد داد، همين کارست که منرا به تعالي مي رساند.
من بايد قد مي کشيدم. بايد بزرگ مي شدم. اين بايد ها را خودم تعيين مي کنم. خودم براي زندگي خودم هدفي تعيين مي کنم، اما آن چيز که به من مي رسد از دامن اتفاق و حادثه بر مي خيزد. اتفاق، حادثه همه و همه هجوم مي آورند مثل يک گردباد منرا در خود مي بلعند. من حيران و متحير را با خود مي برند و مدتي بعد هردو مي روند و من در گوشه اي دورافتاده تر از هرجا که بودم تنها مي شوم. باز زمان مي گذرد و من مي دانم که همين گذشت زمان من را روشن خواهد کرد. همين به من خواهد گفت که کجا ايستاده ام. چه شده است و چه قرار است بشود. واقعيت زندگي را حادثه و اتفاق تغيير مي دهد، هر چند که براي واقعيت خاص خود نقشه هايي هم کشيده باشم، اما اتفاق و حادثه به خواسته من اهميتي نمي دهد. من خودم را رها مي کنم. درست مثل همان آرامش خيالي که قبل از فرو رفتن سرنگ که براي تنم دندان گرد کرده است در تمام وجودم رعشه مي اندازد. در ظاهر آرام خوابيده ام، اما در دلم آشوبيست، مي دانم قرار است چيزي به من اضافه شود. اينرا خودم خواسته ام، اما اينکه کدام لحظه و از چه راهي اسيرش شوم را پزشک محله تعيين مي کند. خودم را شل مي کنم، رها مي کنم سعي مي کنم به هرچيزي فکر کنم به غير از آن اتفاقي که قرار است بيفتد... در ان لحظه ديگر کار از کار مي گذرد. ديگر نمي توان جلوي پيش آمدن چيزي را گرفت. فقط بايد به همين حادثه موعود تن سپرد. آن وقت خودش مي آيد و آن وقت که نمي خواستي خودت را درگير ان کني درگيرش مي شوي. اين معناي تمام حادثه هاي زندگي من است. تمام چيزهايي که خواسته و ناخواسته منرا درگير خود کرده اند.
دوست داشتن مثل يک عنصر غير فعال در تمام تنم هست. نفس مي کشد. اينرا کاملا احساس مي کنم. من بايد کسي را دوست داشته باشم. کسي که همانقدر که دوستش دارم –و اگر مي شود کمي بيشتر- منرا دوست داشته باشد/. اينها را خودم تعيين مي کنم، خودم هم مي دانم که چه کسي با چه خصوصيتي مي تواند باشد، اما آنکس که مي آيد، مي آيد که دوستش داشته باشم، معشوق موعود من نيست. گذشت زمان اين چيزها را مشخص مي کند. او نمي تواند براي من باشد. تنها براي من. تقصير که بوده و هست؟ من که بهترين ها را مي خواستم يا حادثه اي که بدترين ها را خواه به هر منظوري باشد عايد من مي کرد؟- با اين حال بزرگترين دِين زندگي خودم را به حادثه دارم. همين حادثه کثيف و ناشکيل که با تمام تلخي اش منرا به سرانجام -اينطور تصور مي کنم- مي رساند.

براي اينکه بخشي از زندگي ام را بنويسم مجبورم تمام لحظات زندگي ام را خط به خط، کلمه به کلمه، نقطه به نقطه تشريح کنم و اين سخت ترين مرحله زندگي من است. لحظاتي که بايد همه چيز را بنويسم. همه چيز را بگويم، مبادا که چيزي جا بماند، چيزي مانده باشد و من نتوانسته باشم آنها را مکتوب کنم. اگر اين اتفاق نيفتد نمي دانم چه مي شود، ولي اينرا کاملا احساس مي کنم که براي نوشتن اينها يک اجبار مافوق تصور، آنچيزي که هرکسي نمي تواند دست آويز آن شود بر من حکمفرمايي مي کند.
اين اجبار هم براي من تازگي ندارد. اجبارهايي اينچنيني را پيش از اين تجربه کرده ام. مثل همان اجباري که در تمام تن من، وجود من، تمام رگهاي تنم موج مي خورد. -مثل همان حس کرختي که موقع کشيدن سيگار در تمام تن موج مي اندازد. همراه با خون به همه جا مي رسد و با خود کرختي وصف ناشدني را به همراه مي برد.- باري در تمام تن من نيازي سرگردان بود که با هرکس و هر چيزي سيراب نمي شد. مرهم اين ويار، اين حس مخصوص هم فقط يک نفر بود. بهتر است اينطور بگويم که تا آنجايي که خودم را مي شناسم و به حقيقت وجود خود، به تمام خواسته هايم، به تمام ريز و بم هاي اخلاقي خود واقفم به اين موضوع رسيده ام. حال اهميتي ندارد کسي باور کند يا نه. من براي باورهاي اين و آن زندگي نمي کنم. نمي توانم پايه هاي زندگي خودم را بر اساس باورهاي گاه غلط و نابجاي اطرافيان بگذارم.
گفتن خيلي از مسائل به موجب شکل گرفتن شرايط و موقعيت هاي خاص حاصل مي شود. مثل همين الان که نمي خواهم –يا نمي توانم- بعضي از مسائل را خوب تشريح کنم. از حال و هواي انها بيرون آمده ام و مي ترسم اگر دوباره آن شکاف سرشکافته تازه التيام يافته قلب و روحم را ناخن بکشم، سرباز کند و تمام زندگي جديدم را در خود ببلعد. من به اين زندگي جديد خودم خو کرده ام. زندگي که سرشار از حس خواستن است. حس خواستن و نرسيدن. حس هق هق هاي گرمي که به سردي متکاي سر صبح منجر مي شود. حس دلگير قدم زدنهاي بي هدف زير باران ريز ريز بلوار. انطور که تمام تنت خيس شود. تمام موهاي چند اينچي سرت انگار که با اشکهاي سرد و گرم باران شسته شده باشد. همه روي چشمانت را بپوشانند و هيچ مايل نباشي که انها را پس بزني، مبادا که رهگذري، عابري، ديوانه اي به چشمهاي خيس و سرخ تو بخندد. اينها تمام احساسات دلنشين من براي کسي است که نمي دانم چگونه و از کجا، از کدام خط زندگي من وارد شد. خودم آنرا داخل کردم؟ با کدام ويرايش من وارد شد. چه کسي انرا داخل کرد. ايکاش مي فهميدم.
اهميتي ندارد. نه، اصلا هيچ اهميتي ندارد. من خواسته يا ناخواسته، هدفمند يا بي هدف از او براي خود بتي ساختم. بتي که آنرا بپرستم و وقتي از همه کس و همه چيز دلگير ميشوم به او پناه ببرم. وقتي که از همه کس نااميد مي شدم، از همه شکست مي خوردم خودم را با آن سرگرم کنم. بشود دلخوشکنک زندگي من. دلم را به او خوش کنم که يک روز مي آيد و آنوقت همه اينها را براي او مي گويم و او با چشمهاي درشتش خيره خيره نگاهم مي کند، گاهي دلگير مي شود، گاهي خوشحال. براي شکست هايم اشک مي ريزد. براي پيروزي هايم سير مي خندد... بعد از اينهمه وقت –اصلا صحيح نيست، چراکه نمي دانم از کجا و کي شروع شده ولي به هرحال حتما زمان زيادي از آن گذشته است- بايد منرا شناخته باشد. نبايد دلگيري او عميق و سرشار از کينه باشد. او بايد –درست خود خود بايد- منرا بفهمد. بفهمد که چه چيز مي خواستم و چه چيزي نصيبم شد. نبايد منرا دست بيندازد، او به تمام خواسته هاي من واقف است. او مي داند که چه مي توانستم انجام بدهم و چه کردم. او مي فهمد که من با تمام گناههايي که گاه ناخواسته اسير آن شدم به چه چيز رسيده ام. من اينطور تصور مي کنم که او بايد موجودي مافوق تصور عادي بشر باشد. موجودي که به اندازه‌ي – درست به همان اندازه- تمام گناههاي نکرده‌ي من پاک باشد. او بايد باشد. من هيچ چيز فراتر از آن چه خود خودم انجام داده ام از کسي نمي خواهم. من اگر به ديوار بتکده‌ي کسي شاشيدم، مي دانم که او هم همچنين کاري را انجام داده است. يا در بهترين شرايط حق او بود که انجام داده باشد، حال اگر انجام نداده، موجب آن تمام احساسات ذهن پاک اوست... بايد با هم سربه سر شويم. بشويم بي حساب بي حساب. نه کسي از کسي طلبکار باشد و نه هيچ چيز ديگر. اين حق مسلم من است که در خيال خود از بتي که ساخته ام چنين انتظاري داشته باشم. چرا که تمام خوني که در رگ و پي او جريان دارد را از خون شور خودم داده ام. آنچيز که در او جريان دارد، همانست که در من است.
پرت شدم. خيلي پرت. اينها آن چيزهايي نبود که بايد مي گفتم. اينها فقط در ذهن من بودند، در ذهن من روزگار مي گذارندند و هنوز به واقعيت نرسيده اند. با خودم عهد کرده بودم که تمام اتفاق ها را بنويسم. تمام چيزهايي که در حقيقت به وقوع پيوسته اند را. اما مگر اين خيالات خوش مي گذارند؟ نوشتن از چيزي که هنوز نمي داني تمام شده يا نه، قرار است تمام شود يا نه بسيار سخت است. اينرا مي دانم، خوب مي دانم که تمام اين چيزها بعدها دست آويزي خواهد بود براي به دام انداختن من. براي داشتن بهانه اي براي بيشتر آزردن من. باشد. بگذار هرچه مي خواهد بشود. کسي که منرا نمي فهمد، کسي که منرا باور نمي کند بگذاريد دلگير شود، بگذاريد آزارم دهد، بگذاريد پا به فرار بگذارد. چقدر خوش خيالم !
اگر خواستن و رسيدنم وسوسه بود، اگر بي هدف پرسه زدن هايم فقط و فقط به دنبال وسوسه بود، من نبودم. اگر وسوسه آنها بود. من آنها نبودم. شايد بايد واضح تر بگويم. بيشتر شبيه يک روياي دور از دسترس، يا يک مسکن انديشمند براي روز مباداي من بود. روز مبادا ! شايد دنبال همان روز بودم. روزي که دستم از همه چيز و همه کس کوتاه شده باشد. شايد بايد همان روز را آرزو مي کردم. براي خودم هيچ چيز مسلم تر از اين نبود که بدانم کسي که به او علاقه مندم، کسي که به او عشق مي ورزم و تمام تلاش خودم را مي کنم که بتوانم با او همکلام و همگام شوم روزي مي آيد و به تمام بي سرانجامي هاي روحي من مرهم مي کشد يا نه. هيچ تصوري شيرين تر از اين نبود و نيست.
نمي دانم اين تصورات، اين خيالات از جان من، از اين زندگي من چه مي خواهند. ايکاش مي شد همه آنها را در يک کيسه زباله مي ريختم و دور از چشم هر کس ديگري جلوي درب خانه ام به ديوار يله مي دادم، آنوقت خيالم راحت مي شد. مي دانستم حتما کسي مي آيد و آنها را با خودش مي برد. اما اگر رهگذري از سر وسوسه اي بخواهد سر از راز اين کيسه در بياورد چه کنم؟ شايد بخواهد از روي نيت ناپاکش تمام خاطرات، تمام تصورات و تمام خيالات پرت و مزخرف منرا يکي يکي بيرون بکشد و دور دستهايش بچرخاند و خطاب به من و هرکس که از راه مي رسد بلند بلند به بازي بگيرد.
من چکار بايد مي کردم؟ پاسخ دادن به هيچ سوالي براي من به اندازه اين سوال مهم نبوده و نيست. ديگر، ديگر چه کاري مي توانستم انجام دهم که او را بدست بياورم. اصلا بگذاريد اين طور حساب کنم، اگر تمام تلاشهاي من، حتا اگر سالها به طول بينجامد ولي در عوض به رسيدن به او منتهي شود، چه ايماني، چه اراده اي مي تواند آن را حفظ کند؟ اصلا آنکس که بايد آن رابطه را حفظ کند چه کسي خواهد بود. من يا او؟ شايد به عقيده بسياري همه چيز از دور زيباتر باشد. نمي دانم شايد هم گفته باشند همه چيز از دور زيباست. فرق مي کند. مي دانم که تفاوت اين دو بسيار است، ولي انچه هيچ تفاوتي در موضوع ندارد، نارضايتي از چيزي است که در رسيدن به او بسيار تلاش کرده ام. از کجا معلوم؟ شايد تمام حرفها، تمام عقايد من، تمام شب بيداري هاي من، تمام ريز ريز اشک ريختن هاي من بخاطر برنده شدن در يک بازي بزرگ بوده باشد. نکند مي خواهم بايستم، دستهايم را در جيبهايم بچپانم و بسيار بسيار اصرار کنم که اورا مي خواهم و او نخواهد، و يا نداند که من مي خواهم. آنقدر بگويم که باور کند، آنوقت بيايد و من مغرور تر از هميشه به اين موضوع ببالم. افتخار کنم که توانسته ام هر کسي را به هر قيمتي که شده باشد بدست بياورم. حتا به قيمت فريب دادن خودم. اينبار شايد مساله فريب ديگران مطرح نباشد، مساله خودم هستم و فريب دادن خودم. مساله اي که قرار نيست حل بشود.
اما هر انساني هرچقدر هم که پليد باشد روزي به چيزي، به کسي، به مسکّني احتياج خواهد داشت. بعضي مسکّن هايشان را سر هر درد زودگذري مصرف مي کنند، آنها به اين مي بالند که ما توانسته ايم دردمان -مهم فقط درد خواهد بود- را آرام کنيم و تو هنوز در داشتن و خواستن يک درد عليلي. هيچ کس نمي داند. درد من بزرگتر از اين و آن حرفهاست. درد من را آنها نمي فهمند. يک درد ابدي، يک نياز مافوق تصور که بودن و دردکشيدنش به اندازه التيام شدنش دردناک است. بود و نبودش به یک میزان آسایش و آرامش منرا از من میگیرد. مساله درد هاي من بزرگتر و عجيب تر از اين حرفهاست که به راحتي بتوانم کسي را از چگونگي آن مطلع سازم.
درد من بزرگترين مساله زندگي من است. درد پوچي. درد تهي بودن از همه چيز. درد رسيدن و خسته بودن از سختي راه. درد نرسيدن و داشتن غم بسيار از بن بست بودن تلاش ها. يعني درد رسيدن و نرسيدن. درد هوسها، درد اميال مختلف، درد عشق يا خيلي چيزهاي ديگر که در ظاهر بسيارند و در باطن جز از يک موضوع پا فراتر نمي گذارند.
ايکاش مي توانستم بنويسم رسيده ام ! و پا به زندگي دراز کنم و بگذارم تمام خستگي راه ذره ذره از تمام تن من بيرون بزند. ايکاش مي توانستم تصور کنم که تمام روزمره‌گي هاي محتوم اينروزهاي من مثل يک خواب تلخ و شيرين است و بدانم که روزي از همه اينها بيدار مي شوم و با زندگي، با معناي واقعي زندگي آرام مي گيرم.
من از معشوق، از کسي که اورا دوست مي دارم براي خود تصويري ساخته بودم که نه به من و نه به هيچ کدام از اطرافيانم نمي مانست. اما با اينحال نمي توانم اينقدر بيهوده و بي ارزش از زندگي ياد کنم.
دلم مي خواست تمام اتفاقهايي که منرا به بلنداي حادثه کشانيد و از آنجا به قهقرا آباد واکنش رساند را بنويسم. از معشوق خود بنويسم. بنويسم که چه کسي را و به چه دليل دوست مي دارم. هميشه فکر مي کردم شايد بتوانم با مکتوب کردن تمام اين افکار، تمام اين خواسته ها، خودم را از اين همه فکر و خيال بيهوده آزاد کنم. فکر و خيالي که بي شک با ديدن و شنيدن اثري از تصوير نياز در من بيدار ميشد. نمي توانم بگويم اين خيالها در من خوابيده اند تا بتوانند با ديدن آن نياز بيرون بزنند. تمام اينها در من زنده بودند. حتا بيشتر از آنکه تصورش را مي کردم. نه مي توانستم از او دل بکنم، نه مي توانستم راهي را بروم که به با او بودن منجر شود. نمي دانم تقصير که بود که نمي گذاشت من به خواسته هايم برسم. گاهي تصور مي کردم شايد تلاشهاي من براي رسيدن به او به اندازه اي نبوده که لايق با او بودن شوم. شايد کمي تلاش بيشتر منرا به اين خواسته ام مي رساند. اما تلاشها بي آنکه کسي بخواهد سر از راهي ديگر بيرون مي آوردند. من کسي را مي خواستم اما اين تلاشها به رسيدن به فرد ديگري منتهي ميشد. اما اين انتهاي رسيدن، انتهاي رسيدن به همه چيز نبود.
 نمي توانم ادامه بدهم. خسته شده ام. بخشي از گذشته را گم كرده ام. يا دست كم اينطور فكر ميكنم كه صرفا بخاطر اينكه منرا دوباره آزار ندهند گمشان كرده ام. به بيراهه اي رسيدم كه نوشتن سفرنامه اي براي عبور از آن دردي از من دوا نخواهد كرد.

سعي ميكردم فراموشش كنم. دلم را به اين خوش كرده بودم كه عناصر برجسته اي كه در او وجود دارد و من ناخواسته به آنها دل بسته شده ام در فرد ديگري هم بطور حتم وجود دارد. اما نميدانستم آن عناصر چيست. چيزي نه ديده و نه شنيده بودم. همه چيز يك احساس بود. يك عطش. گمان ميكردم عطشي كه من به آب يك چشمه‌ي زلال دارم را ميشود با خنكاي شنهاي ساحل هم سيراب كرد. گمان ميكردم ولي مطمئن بودم كه چنين چيزي ميسر نميشود. اما اصرار ميكردم تا دست كم خودم را سرگرم نگاه داشته باشم.
روزي تصميم گرفتم هركس كه از هركجا به زندگي من داخل شد را چون او دوست بدارم به همين خاطر بروم و در خيابان هاي شلوغ شهر قدم بزنم و هر زني كه به من لبخند زد را با تمام وجود بپرستم. روزهايم را با فرضيه هاي اينچنيني براي يافتن معشوقي تازه ميگذراندم. هر روز دلبستگي جديدتر، و روز بعد نفرتي عميق تر از آن. به اين نتيجه رسيدم بودم كه تمام انسانها در من كسالت و كرختي بوجود مي آورند. دلم ميخواست از آنها فاصله ميگرفتم اما با عطش وجودم چه ميكردم؟ با طفل معصوم درونم چه ميكردم؟ نمي توانستم به حال خود بگذارمش. بايد به او و به خودم كمك ميكردم تا پناهگاهي براي تمام لحظاتمان بيابيم. نه فقط تكيه گاه و پناهگاهي براي خستگي هايمان. ما به دنبال يك مامن مطمئن و دوست داشتني براي تمام لحظه هایمان بوديم. دايه اي ميخواستيم كه ما را بر زانوهايش بنشاند و مرهمي براي تمام وجودمان باشد.
چه شبها و روزهايي كه خودم را درگير اين مسائل كرده بودم. هر روز رفاقتي تازه كه دست آخر به عميق تر شدن زخمهايم منجر ميشد. سعي ميكردم به او فكر نكنم. خودم را سرگرم نگه ميداشتم. عيب هاي ظاهري اش را براي خودم بزرگ جلوه ميدادم. ساعتها جلوي پنجره مي ايستادم و فكر ميكردم. با خودم ميگفتم از او متنفرم. دستهاي شكسته، ظريف و بي تعادلي دارد، و من به دستهاي نرم و گوشتي براي دست كشيدن به تنم نياز دارم. از چهره اش بد ميگفتم، خال صورتش را مسخره ميكردم. راه رفتنش را تقليد ميكردم و بلند بلند براي خودم ميخنديدم. هرچقدر كه ميتوانستم او را جلوي چشمهاي خودم خرد ميكردم. در ذهنم مثل يكي از زنهاي روسپي با او برخورد ميكردم. تمام فحش ها و ناسزاهايي را كه بلد بودم خطاب به او و بلند ميگفتم. دست آخر ميرفتم و جلوي آينه مي ايستادم تا خودم را ببينم و به خودم بفهمانم كه ديگر معشوقي وجود ندارد. خودِ شكسته ام را ميديدم با چشمهايي كه از هق هق بي امانم  سرخ شده بودند، صورتم را كه خيس اشك بود. موهاي آشفته و پريشانم را كه بي اختيار چند دقيقه پيش از آن چنگ انداخته بودم.
من چه ميخواستم؟ خودم هم از پاسخ دادن به چگونگي نيازهايم وامانده بودم. ميدانستم و نميدانستم. ميخواستم و نميخواستم. همه چيز را گم كرده بودم. خودم را، معشوقه ام را، نيازهايم را. همه و همه چيز را.
به هر شكل ممكن خودم را سرگرم ميكردم. دست به هركاري ميزدم. از كافه رفتنهاي نيم شب گرفته تا قمار. از خريدن تن روسپيان تا تعميدي آب مقدس شدن. قدم ميزدم، آواز ميخواندم، نقاشي ميكشيدم، شعر زمزمه ميكردم. به مخدر و مشروب هم پناه برده بودم. زندگي از اهميت افتاده بود، يا آنقدر اهميت داشت كه سعي ميكردم كاملا خوش بگذرانم. كم كم روابطم با دوستانم قطع شد. نميدانم من تمايلي به برقراري ارتباط با آنها نداشتم يا آنها منرا از جمع خودشان طرد كرده بودند. هيچ كس نميدانست كه چه ميكشم. عجيب آنكه كسي هم تمايلي به دانستن درد من نداشت. برايم بي اهميت بودند و برايشان بي اهميت شده بودم. از كار كردن هم محروم شده بودم. يعني در واقع منرا از سركار اخراج كرده بودند.
سعي ميكردم بيشتر اوقاتم را با زنها سپري كنم. به كافه ها ميرفتم، به بالرين ها خيره ميشدم، اندامشان را ورانداز ميكردم، شبها با روسپي ها ميخوابيدم. هر شب كسي را براي همخوابه‌گي كرايه ميكردم. اما كم پيش مي آمد كه بدنهايمان بهم برخورد كند. دو سه برابر قيمت كرايه شان را پرداخت ميكردم تا برايم طنازي كنند، تا به من بگويند دوستت دارم. بعضي از آنها وقتي از اين جريان اطلاع پيدا ميكردند از كوره در ميرفتند، براي بعضي ها اهميتي نداشت، و بعضي ها يك دل سير به من ميخنديدند.
با يكي از اين روسپي ها بيشتر گرم گرفته بودم. احساسي خوشايندي نسبت به او داشتم و تقريبا او تنها كسي بود كه در مقابل درخواست ابراز دوست داشتن من رفتار غير عادي و تمسخر آميز از خودش نشان نداده بود. گاهي اوقات بدون هماهنگي قبلي و بدون آن كه او را كرايه كرده باشم به اتاق من مي آمد، بعضي از اوقات كه با يك زن ديگر در اتاق مشغول بودم پشت در آنقدر انتظار ميكشيد تا آن زن برود و او بتواند در اتاق من با من تنها باشد. نميدانم دچار توهم شده بودم يا نه ولي چند بار احساس كردم كه بي اختيار و بدون در خواست قبلي من به من دوستت دارم ميگويد. هر شب رابطه مان باهم نزديكتر ميشد. تمام زندگي ام را از زير زبان من بيرون كشيده بود و من چقدر كودكانه داستان غم انگيز وجودم را براي او تعريف ميكردم.

دست آخر پاي او هم از من و اتاقم كوتاه شد. بي هيچ دليلي ديگر به من سرنميزد. تمام كافه ها را زير پا گذاشته بودم تا او را پيدا كنم اما خبري از او نبود. گمان ميكنم كه آنقدر از معشوق خودم براي او حرف زدم كه او هم حالش از من و زندگي من بهم خورد و از دست من فرار كرد. يعني دليل ديگري براي اينكار پيدا نميكنم.
دور شدن از او برايم چندان سخت نبود، با يك عادت بدقلق و نافرم سركار داشتم. نه دلبستگي وجود داشت و نه علاقه اي. نه احساسي و نه عطشي خاصِ او. كاملا با اين قضيه كنار آمده بودم كه هيچ تعلق و وابستگي بين من و او وجود نداشته و ندارد. پس دليلي براي دلگير شدن از او هم وجود نخواهد داشت.
هنوز به اندازه 2-3 سال زندگي بي دغدغه پس انداز مالي داشتم. كم كم احساس ميكردم كه به تمام آرزوهاي تمام عمرم رسيده ام. چيز خاص ديگري برايم جذابيت آنچناني نداشت. هوس، نياز و يا هراحساس ديگري به طور كامل در من سيراب شده بود. سعي ميكردم شبها از خانه بيرون بروم چرا كه ميترسيدم معشوقه ام را در خيابان، در كوچه در گذري ببينم و بار ديگر احساساتم به قليان در بيايند. اما از دور آنطور كه ميتوانستم رد زندگي اش را ميگرفتم. يك شب در كافه شهر شب نشسته بودم و مستِ مست مشغول تماشاي بالرين ها بودم كه متوجه شدم در ميز كناري ام كسي از زني حرف ميزند. ناگهان تمام احساسات گنگ و آشكار وجود من به معشوقه ام در من تازه شدند. از اعماق وجود باور داشتم كه زن مورد بحث آنها همان معشوقه من است. اما هيچ دليلي براي اثبات اين موضوع وجود نداشت و من مثل هميشه با يك احساس گنگ و خسته سر و كار داشتم. اين حس بود كه به من ميگفت كدام راه درست است و كدام كار اشتباه. اينبار هم همين حس هميشگي بود.
گوشهايم را تيز كردم تا از ريز و درشت بحث آنها باخبر شوم، صدايي نميشنيدم، فرياد ميشنيدم، جمله اي نبود، پر بود از واژه. گنگ و بي معنا. لخت و بي آلايش. سرم درد ميكرد. بي اختيار از كافه بيرون رفتم. كنار خيابان به تيرك چراغ برق تكيه كردم. به آن لحظات فكر ميكردم. از اين شهر ميرفت؟ او را گم ميكردم؟ يعني قرار است از اين به بعد از هواي بدون او نفس بگيرم؟ نميتوانستم باور كنم. اصلا نميخواستم باور كنم. هيچ چيز به يادم نمي آمد. نمي دانستم چه شنيده ام. چه گفته اند. فقط ميدانستم كه او، معشوق من از اين شهر خواهد رفت. آيا عذابي بدتر از اين وجود داشت؟
به سمت ايستگاه قطار حركت كردم. ميخواستم براي آخرين بارهم كه شده باشد اورا ببينم. اصلا نميدانستم روز سفر او چه وقتي است يا حداقل ساعت حركتش را. ميخواستم اينقدر آنجا بمانم تا بتوانم اورا ببينم. باخودم كه حساب كردم ديدم كه 27 روز است كه در ايستگاه قطار انتظار مسافري را ميكشم كه هنوز براي سفر خودش را آماده نكرده. ميترسيدم از ايستگاه قطار فاصله بگيرم. ميترسيدم معشوقه ام بيايد و من فرصت ديدن او را از دست بدهم. شبها و روزها مدام به ريلهاي قطار زل ميزدم و به صورت ادم ها دقيق ميشدم تا معشوقه ام را در ميان آنها شناسايي كنم. چند هزار انسان ديده بودم؟ از چند قوم و مليت؟ چرا هيچكدامشان براي من جذابيتي نداشتند اما معشوقه ام، كسي كه شايد از لحاظ ظاهر هم با آنها فرقي نداشت اين طور وجود من را اسير خود كرده بود. اصلا من چطور ميتوانستم بدون داشتن اطلاعاتي از عادات و احساسات او عطش و عشقي عميق به او داشته باشم؟

 

به همين چيزها فكر ميكردم كه آدمهاي دور و برم يكي يكي كمرنگ شدند و دست آخر من ماندم و معشوقه ام كه از افق دور انتظار من مي آمد. توان حركت نداشتم. فقط نگاه ميكردم. آخرين نگاه...

روز و شب برايم فرقي نداشت. كمتر از خانه بيرون مي آمدم. سعي ميكردم بيشتر با خودم خلوت كنم. فكر ميكردم اما نتيجه اي نميگرفتم. گاهي خوش ميگذراندم، گاهي به خودم سخت ميگرفتم. اما تفاوتي در حال و روز من نداشت. خوش گذراندن تاثيري بر روحيات من نداشت. اينطور به خودم ميگفتم كه در حال خوش گذراندن هستي اما نتيجه اي از اينكار نميگرفتم. به هيچ زني علاقه اي نداشتم. از معشوقه خودم دور مانده بودم. در واقع نميدانستم كه به كدام شهر رفته است و حدفاصل بين من و او به چه اندازه است. تنهايي را با تمام پوست و گوشت تنم احساس ميكردم. كار خاصي براي انجام دادن نداشتم. نه علاقه اي به كافه رفتن در من بود و نه علاقه اي به كرايه كردن روسپيان. اكثر اوقات در تختم دراز ميكشيدم، چشمهايم را بهم ميفشردم و سعي ميكردم كه خوابم ببرد. روز يا شب اهميتي نداشت. احساس ميكردم فقط همين خوابيدن منرا از اين وضعيت نجات خواهد داد. بايد به دنيايي ديگر ميرفتم.
يك شب ميان خواب و بيداري كسي در اتاقم را كوبيد. ميدانستم كه به غير از خانم صاحب خانه كسي به سراغم نمي آيد. براي همين فكر كردم كه شايد كابوس ديده ام. چشمهايم را روي هم فشردم كه كسي از پشت در اسم كوچكم را صدا زد و اضافه كرد كه دوستت دارم. ذهنيات من هم منرا آزار ميدهند. گمان كردم ذهن بيكار من علاج تازه اي براي رهايي خودش از درد پيدا كرده و با اينكار ناخواسته ميخواهد منرا بيشتر آزار دهد. براي اينكه به خودم ثابت كنم كه اين خيالهاي واهي حقيقت ندارند به سمت در رفتم و در اتاقم را باز كردم. پشت در زن روسپي اي بود كه چند ماه پيش بي دليل گم شده بود. بدون اينكه دعوتش كنم داخل اتاق آمد. از ديدن او نه خوشحال شدم و نه ناراحت. مطمئن بودم تفاوتي به حال و روز من نميكند. او هم از اين رفتار من جا نخورد. انگار انتظار چنين جوابي را هم از من داشت. بدون هيچ مقدمه اي گفت با آن زن، با معشوقه ات آشنا شده ام و عصر فردا براي صرف شام با او قرار ملاقات گذاشته ام. خانه ام را هم اتاق تو معرفي كرده ام. فردا ميتواني با او در اتاق خودت ملاقات داشته باشی و از نزديك راز عشق خودت را برايش بگويي. بعد هم برايمان آرزوي خوشبختي كرد و از صندلي كنار تختم بلند شد و به سمت در رفت و بدون خداحافظي از اتاق من خارج شد.
كمي از هشت شب گذشته بود، پشت در كشيك مي كشيدم كه بالاخره معشوقه ام در اتاقم را كوبيد. در را باز كردم، پشت در طوري ايستادم كه ديده نشوم و از همانجا دعوتش كردم كه به داخل اتاق بيايد. وقتي مطمئن شدم كه داخل اتاق شد در اتاق را بستم و سريع قبل از اينكه بتواند كوچكترين عكس العملي نشان دهد با دست راستم دهانش را گرفتم تا جلوي فريادش را بگيرم. چشمهايم را بستم و با چاقويي كه در دست چپم از قبل آماده داشتم بخشي از گلويش را پاره كردم. كشان كشان بدن نيمه جانش را به سمت تختم بردم و همراه با خودم او را روي تخت خواباندم.  چاقوي دست چپم را روي سينه ام درست روي قلبم نگاه داشتم و با يك حركت چاقو را به سمت قلبم هدايت كردم و پس از آن معشوقه ام را در آغوش كشيدم. با اينكار فقط مي خواستم از اولين فرصت خودم براي هميشه داشتن او استفاده كنم.
گم شده ام. درست نميدانم از چه حرف ميزنم. خودم را گم كرده ام. كسي را نمي شناسم. نميدانم از چه مينويسم. چيزي را بخاطر نمي آورم. تنها ميدانم من بودم و احساسي كه ميبايست از آن حرفي ميزدم. من بودم و معشوقي كه اورا دوست ميداشتم. من بودم و گذشته اي كه آينده را مي ساخت. گم شده ام. نميدانم چرا اينها را گفته ام. چرا نوشته ام. اصلا نميدانم چه چيزي اتفاق افتاده است. نميدانم حقيقت كجاي زندگي ام جاي خود را به رويا داده است. آيا زندگي من از ابتدا چيزي شبيه به يك رويا نبود؟ چيزي شبيه به يك غفلت كودكانه؟ حسرت دقايق و روزها و شبهايي را ميخورم كه بيهوده در انتظار پوچ خواسته اي گذراندم. نميدانم. خسته ام. سرم درد ميكند. دهانم بدمزه است. هنوز همه چيز تمام نشده است. من نفس ميكشم و هنوز نقطه پايان نوشته ام را نگذاشته ام.

لطفا نظر بدهید!

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: انگار ، ،

تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1390 | 11:8 | نویسنده : محمد رمضانی پور |
صفحه قبل صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.